معنی امل
لغت نامه دهخدا
امل. [اُم ْ م ُ] (ص) مأخوذ از ام عربی مادر و الف و لام تعریف عربی. چنانکه در ام البنین و غیره هست مانند اَبُل که در تداول عامه مخفف ابوالقاسم و ابوالفضل و غیره است. (از یادداشت مؤلف و فرهنگ فارسی معین). کسی که بآداب و تمدن آشنا نباشد (بیشتر در مورد زنان استعمال میشود). زن شلخته و بد سر و وضع. (فرهنگ فارسی معین). زن عامی و معتقد بخرافات و نادان برسمهای زمان خود. زنی که طرفدار طرز زندگی قدیم باشد.
امل. [اَ م َ] (ع مص) امید داشتن چیزی را، گویند امله املاً (از باب نصر). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). امید داشتن. (مصادر زوزنی) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). استعمال این لفظ در طلب دنیا و افعال مذموم کرده اند. (از مؤید الفضلاء). بیوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ) امید. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (مهذب الاسماء). آرزو. شهوت. خواهش:
ای گمشده و خیره و سرگشته کسایی
گوّاژه زده بر تو امل از بی بختی.
کسایی (از فرهنگ شعوری).
چون آفتاب چرخ ببرج حمل تویی
هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی.
منوچهری.
بار گران بینمت بتوبه و طاعت
بار بیفکن امل دراز میفکن.
ناصرخسرو.
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
بعمر کوته و دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
قوی دل و فسیح امل روی بازنهاد. (کلیله و دمنه). و فرونهادن بار امل در مهب شکوک... (کلیله و دمنه).
در امل تا دیریازی ّ و درازی ممکن است
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیریاز.
سوزنی.
شاخ امل بزن که چراغیست زودمیر
بیخ هوس بکن که درختیست کم بقا.
خاقانی.
دل ز امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن.
خاقانی.
قفا چون ز دست امل خوردم اکنون
ز تیغ اجل در قفا می گریزم.
خاقانی.
اینک به آمل بر امل رحمت و رأفت نشسته اند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
مربی فضلای زمانه شمس الدین
تویی که قفل امل را سخای تست کلید.
ظهیر فاریابی.
سوی کسب و سوی غصب و صد حیل
جان نهاده بر کف از حرص و امل.
مولوی (مثنوی).
بر اسیر شهوت و حرص و امل
برنوشته میر یا صدر اجل.
مولوی (مثنوی).
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمه ٔ حرص و امل زآنند خلق.
مولوی (مثنوی).
نویسنده را گر ستون عمل
بیفتد نبرّد طناب امل.
(بوستان).
اجل بگسلاندش طناب امل
وفاتش فروبست دست عمل.
(بوستان).
در باغ امل شاخ ارادت بنشانید
وز بحر عمل درّ مکافات برآرید.
سعدی.
ای راه تو صحرای امل پیمودن
تا چند بر آفتاب گل اندودن ؟
حافظ.
دلم امید فراوان بوصل روی تو داشت
ولی اجل بره عمر رهزن امل است.
حافظ.
سخا را نوشکفته بوستانیست
امل را نودمیده مرغزاریست.
؟
امل همچو خاریست بی هیچ شک
بریزد دم این خزان یک بیک.
؟ (آنندراج).
ج، آمال. رجوع به آمال شود.
- قصر امل، کاخ آرزو. (فرهنگ فارسی معین):
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است.
حافظ.
امل. [اِ] (ع اِ) اَمَل. رجوع به اَمَل شود.
امل. [اَ] (ع اِ) اَمَل. رجوع به اَمَل شود.
امل. [اُ م ُ] (ع اِ) ج ِ اَمیل. رجوع به اَمیل شود.
فرهنگ معین
(اَ مَ) [ع.] (اِ.) امید، آرزو. ج. آمال.
(اُ مُّ) [ع.] (ص.) کهنه پرست، کسی که با تمدن و تجدد سازگار نباشد.
فرهنگ عمید
کسی که آشنا به آدابورسوم زمان نباشد و لباس و ظاهر یا افکارش مطابق زمانه نیست، کهنهپرست،
امید، آرزو، آرمان،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آرزو، امید، رجا،
(متضاد) یاس
فارسی به انگلیسی
Conservative, Old-Fashioned, Parochial, Provincial, Stick-In-The Mud, Stodgy, Victorian
فارسی به عربی
محتشم
عربی به فارسی
امید , امیدواری چشم داشت , چشم انتظاری , انتظار داشتن , ارزو داشتن , امیدواربودن
فرهنگ عوامانه
بزن بهادر و با استخوان.
فرهنگ فارسی آزاد
اَمَل، امید، آرزو (جمع: آمال) (مُنْتَهی اَمَلِی: نهایت آرزوی من)،
معادل ابجد
71