معنی بدخویی
لغت نامه دهخدا
بدخویی. [ب َ] (حامص مرکب) بدخوئی. بدخلقی. بدخیمی. زشت خویی. تندخویی. مقابل خوش خویی، نیک خویی. (فرهنگ فارسی معین). رذالت و سؤخلق. (ناظم الاطباء). جَحرَمَه. دَغَر. دَغمَرَه. شِنغیرَه. شِیاص. عَرارَه. عُرام. عَربَدَه. عَسَر. عَکض. عَیدَه. عَیدَهَه. عَیدَهیَّه. مَعق. وَعقَه. (منتهی الارب). فظاظت. زعارت. عربده. شراست. شَرسَفَته. شکاست. (یادداشت مؤلف):
به بی چیزی و بدخویی تازد او
ندارد خرد گردن افرازد او.
فردوسی.
همه جادویی دانی و بدخویی
به ایران گنه کارتر کس تویی.
فردوسی.
بگیتی بر این سان که اکنون تویی
نباید که دارد سرش بدخویی.
فردوسی.
برو گفت گر زآنکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره بر بدخویی.
فردوسی.
و غرض در این نه خدمت بود بلکه خواست بنام استاد بونصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت وی دانست نپذیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). و از بدخویی اوبود کی من از صحبت او ملاذ جستم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76). بهرام یکچندی ببود و بدخویی و بدسیرتی از آن پدر دید دلش از آن بگرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75). چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخویی بود... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 82). اپرویز از آنجایی که ستیزگاری و بدخویی او را بود نبشت کی... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105).
می کند از بدخویی آنچه نکردی کسی
گرچه بدی می کند چشم بدش دورباد.
خاقانی.
کز سر کین وری و بدخویی
در حق من دعای بد گویی.
نظامی.
عشاق به درگهت اسیرند بیا
بدخویی تو بر تو نگیرند بیا.
سعدی (رباعیات).
دختر بدخویی و ستیزه رویی آغاز نهاد. (گلستان).
- بدخویی کردن، بد اخلاقی کردن. تندخویی کردن: و سبب قتل اپرویز آن بود کی پیوسته بدخویی کردی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107).
اگر بینی که بدخویی کند یار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
سعدی (صاحبیه).
و رجوع به بدخوی شود.
فرهنگ عمید
زشتخویی، تندخویی، بدخلقی،
حل جدول
شرس
مترادف و متضاد زبان فارسی
اخم، تندخویی، زعارت، کجخلقی، بداخلاقی، بدخلقی، ترشرویی، عصبانیت،
(متضاد) خوشخویی، خوشرویی
فارسی به انگلیسی
Ill Nature
معادل ابجد
632