معنی بدکردار

لغت نامه دهخدا

بدکردار

بدکردار. [ب َ ک ِ] (ص مرکب) بدافعال و بدکار. (آنندراج). بدعمل و بدفعل. (ناظم الاطباء). مسی ٔ. (دهار). بدکنش. (یادداشت مؤلف): و متغلبان را که ستمکار بدکردار باشند خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
نبینی حرص این جُهّال بدکردار را زآن پس
که پیوسته همی دَرّند بر منبر گریبانها.
ناصرخسرو.
جزای کردار این بی باک بدکردار چیست ؟ (سندبادنامه ص 325). ای بیوفای نابکار و ای بدعهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158).
نه نیکان را بد افتاده ست هرگز
نه بدکردار را فرجام نیکو.
سعدی (صاحبیه).
مرد بداصل هست بدکردار
مطلب بوی نافه از مردار.
مکتبی.
- امثال:
بدکردار بداندیش بود. (قرهالعیون از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 405).
|| فاسق و بدآیین. (آنندراج). مفسد. || شریر. (دهار).

فرهنگ عمید

بدکردار

بدکار، بدکنش، کسی که کارهای زشت انجام می‌دهد،


مسی

بدکردار، گناه‌کار،


بدعمل

بدکار، بدکردار،


زشت کار

بدکار، بدکردار،

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدکردار

بدجنس، بدذات، زشت‌کار، شرور، شریر، ناجنس،
(متضاد) نیک‌کردار، صالح، بدعمل، بدفعال، بدفعل، بدکار

فارسی به انگلیسی

بدکردار

Godless, Malefactor

فرهنگ فارسی هوشیار

بدکردار

بدافعال وبدکردار


بدرفتار

بدکردار

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

بدکردار

431

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری