معنی حی

لغت نامه دهخدا

حی

حی. [ح َی ی] (ع اِ) زنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مقابل ِ میت.ج، احیا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب):
«مکن بدی تو و نیکی بکن » چرا فرمود
خدای، ما را گر ما نه حی ّ و مختاریم ؟
ناصرخسرو.
فروماندم از کشف این ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا.
سعدی.
|| زنده و همیشه. (مهذب الاسماء).
- زیبق الحی، سیماب زنده.
|| فرج زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اندام زن. || بطن که کم از قبیله است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب):
به مجنون یکی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی بحی.
(بوستان).
ج، احیاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و برای همه ٔ معانی مذکور در فارسی بتخفیف یا نیز می آید. (غیاث). || منع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): لاحی عن الامر؛ اَی لامنع. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (ص) طریق حی، راه هویدا. (منتهی الارب). || لایعرف الحی من اللی، نشناسد حق را از باطل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِ فعل) بیائید و متوجه شوید: حی علی الصلوه؛ اعجل. بشتاب. (منتهی الارب). || (مص) گرد کردن چیزی. (منتهی الارب) (غیاث).فراگرفتن از هر سوی. (غیاث) (منتهی الارب). گویند حیه به معنی مار از همین ماده و بمناسبت همین معنی است. (منتهی الارب). || مالک شدن و احراز کردن. (اقرب الموارد).

حی. [ح َی ی] (اِخ) نامی است از نامهای خدای تعالی. زنده ٔ همیشه. (مهذب الاسماء): هو الحی الذی لایموت.
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست ازو بیزار.
ناصرخسرو.
اول دفتر بنام ایزد دانا
صانع و پروردگار حی و توانا.
سعدی.
و رجوع به صفات خدا شود.

حی. [حی ی] (ع اِمص) زندگی. (منتهی الارب).

حی. (اِ) نام دیگر حرف «حاء»، یکی از حروف الفبای عربی. (المعجم):
نان از حی حسیبک
در پیچ و جیم زیجک.
بسحاق اطعمه.

حی. [ح ِ] (اِخ) دهی است از دهستان نرینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. دارای 754 تن سکنه است. از زرینه رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، بنشن و قلمستان. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی آن: قالیچه، گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

فرهنگ معین

حی

(حَ یّ) [ع.] (ص.) زنده. ج. احیا.

فرهنگ عمید

حی

[مقابلِ میت] زنده،
(اسم، صفت) از نام‌های خداوند،
(اسم) [قدیمی] قبیله،

حل جدول

حی

زنده، از صفات خداوند

زنده

مترادف و متضاد زبان فارسی

حی

انسان، بشر، جاندار، زنده،
(متضاد) میت، شاهد، ایل، قبیله

عربی به فارسی

حی

زنده , در قید حیات , روشن , سرزنده , سرشار , حساس , سلا م , درود , برخورد , تلا فی , درود گفتن , تبریک گفتن ,) گریه , داد , فریاد , تاسف , تاثر , او , ان دختر یا زن , جانور ماده

فرهنگ فارسی هوشیار

حی

زنده

فرهنگ فارسی آزاد

حیّ

حَیَّ، (اسم فعل در امر)، بشتاب، عجله کن، روی بیاور مثل حَیَّ عَلی الصّلوهِ،

حَیّ، به 18 مؤمنین اوّلیه حضرت اعلی «حُروف حیّ» اطلاق می شود (بذیل حروف مراجعه شود)،

حَیّ، زنده، محلّه مسکونی قوم، جماعتی از قوم... (ارضٌ حیّه؛ زمین سبز و پر سبزه (جمع: اَحْیاء)،

معادل ابجد

حی

18

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری