معنی حی
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(حَ یّ) [ع.] (ص.) زنده. ج. احیا.
فرهنگ عمید
[مقابلِ میت] زنده،
(اسم، صفت) از نامهای خداوند،
(اسم) [قدیمی] قبیله،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
انسان، بشر، جاندار، زنده،
(متضاد) میت، شاهد، ایل، قبیله
عربی به فارسی
زنده , در قید حیات , روشن , سرزنده , سرشار , حساس , سلا م , درود , برخورد , تلا فی , درود گفتن , تبریک گفتن ,) گریه , داد , فریاد , تاسف , تاثر , او , ان دختر یا زن , جانور ماده
فرهنگ فارسی هوشیار
زنده
فرهنگ فارسی آزاد
حَیَّ، (اسم فعل در امر)، بشتاب، عجله کن، روی بیاور مثل حَیَّ عَلی الصّلوهِ،
حَیّ، به 18 مؤمنین اوّلیه حضرت اعلی «حُروف حیّ» اطلاق می شود (بذیل حروف مراجعه شود)،
حَیّ، زنده، محلّه مسکونی قوم، جماعتی از قوم... (ارضٌ حیّه؛ زمین سبز و پر سبزه (جمع: اَحْیاء)،
معادل ابجد
18