معنی خوردن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مص م.) فرو بردن غذا از گلو، نوشیدن، (عا.) سوء استفاده مالی به هنگام تصدی شغلی، شکست خوردن، مغلوب شدن، مناسب بودن، جور بودن، ساییدن (فنی)، (مص ل.) تصادف کردن، اصابت کردن، مقارن شدن، همزمان ش [خوانش: (خُ دَ) [په.]]
فرهنگ عمید
فروبردن غذا از گلو، چیزی در دهان گذاشتن و فرودادن،
[مجاز] به ناروا تصرف کردن: با کلک پولم را خورد،
[عامیانه، مجاز] جلوگیری از بروز حالتی مانند گریه یا خنده: گریهاش را خورد،
(مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] هماهنگ و منطبق بودن: اخلاقش به من نمیخورد،
(مصدر لازم) اصابت کردن: تیر به هدف خورد،
(مصدر لازم) [عامیانه] کتک خوردن،
(مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] برخورد کردن، مواجه شدن: زود برو که به باران نخوری،
[مجاز] فرسودن: نم، آهن را خورده بود،
نوشیدن،
[مجاز] ساییدن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اکل، بلعیدن، تغذیه کردن، تناول کردن، صرف کردن، میل کردن، جویدن، آشامیدن، نوش کردن، نوشیدن، تحلیل بردن، برباد دادن، تلف کردن، نابود کردن، هدر دادن، بالا کشیدن، سوءاستفاده کردن، واپس ندادن، سائیده شدن، فرسودهشدن، اصا
فارسی به انگلیسی
Feed, Consume, Fret, Eat, Partake, Have, Suit, Take, Touch
فارسی به ترکی
yemek, içmek, çarpmak
فارسی به عربی
اغلق، تآکل، تاخم، جره، ضربه، عینه، کل، له، وارد، یرقه
فرهنگ فارسی هوشیار
چیزی که شایسته و لایق خوردن و تناول کردن و آشامیدن باشد
فارسی به ایتالیایی
mangiare
فارسی به آلمانی
Anfahren, Bringen, Dauern, Einnehmen, Einschlagen, Gefäß (n), Haben [verb], Kreischen, Krug (m), Nehmen, Schlagen, Schlager (m), Schmeißen, Essen, Speisen, Abfragen, Abtasten, Angrenzen, Anstossen, Ausprobieren, Muster (n), Probe (f)
معادل ابجد
860