معنی دوخ

فرهنگ عمید

دوخ

گیاهی مانند نی با شاخه‌های باریک و برگ‌های دراز و نازک که از شاخه‌های آن حصیر و پرده‌های حصیری می‌بافتند: روی مرا هجر کرد زردتر از زر / گردن من عشق کرد نرم‌تر از دوخ (شاکر: شاعران بی‌دیوان: ۴۶)،


دوخ چکاد

روخ‌چکاد


حلفا

دوخ


دخ

دوخ


روخ

دوخ

فرهنگ فارسی هوشیار

دوخ

‎ خواری، چیرگی


پنبه دوخ

(اسم) لوئی پنبه بردی قنصف.

لغت نامه دهخدا

دوخ

دوخ. (اِ) صحرای بی گیاه و علف. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). || شاخ بی برگ و بار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). || سر بی موی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). || روی ساده ٔبی موی. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). || علفی پهن و بلند که از آن حصیر بافند و انگور و خربزه بدان آونگ کنند. (از فرهنگ اوبهی) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گیاهی است که با آن بوریا بافند. (غیاث) (از بحر الجواهر). غریف. حلفاء. اسل. حلف. (از منتهی الارب). پیزر. زیخ. حلفا. زیغ. دخ. گیاهی است بسیار شاخ که در آب ایستاده روید و از آن بوریا سازند و عربی آن اَسَل است. (یادداشت مؤلف). حلفا. (نصاب). نمص. (از المنجد). به معنی دخ است. (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری). گیاهی بود که به زمستان در مسجدها افکنند یا از او حصیر سازند و عرب آن را بردی گوید و به خوزستان کبانی خوانند و در بیشتر مواضع خاصه در تبریز و نخجوان وقتی که آن گیاه خشک شود بر یک اندازه پاره پاره کنند و کبریت در هر دو سر او مالند و فروشند. (از صحاح الفرس). در گناباد خراسان آن را لوخ گویند. (یادداشت پروین گنابادی): بردی، دوخ تر. (منتهی الارب) (دهار). حلفه، یک شاخ دوخ. حلفاء؛ بیخ دوخ. (منتهی الارب). [دلالت کند بر] گیا و دوخ و کلک. (التفهیم):
روی مرا کرد زرد زردتر از رنگ زر
گردن من عشق کرد نرم تر ازدوخ و دخ.
شاکربخاری (از اوبهی).
شود رخ زرد و پشتت لوخ گردد
تنت باریک همچون دوخ گردد.
زرتشت بهرام (از آنندراج).
رجوع به روخ شود. || تیر هوایی که تیر آتش بازی باشد. (برهان) (لغت محلی شوشتر). تیرتخش.

دوخ.[دَ] (ع مص) رام گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چیره شدن بر شهرها و دست یافتن براهل آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در شهرها گردیدن. (المصادر زوزنی). || خوار شدن. (آنندراج) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || خوار کردن. (المصادر زوزنی).


پنبه ٔ دوخ

پنبه ٔ دوخ. [پَم ْ ب َ / ب ِ ی ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) لوئی: و دیوار خانه بگل پاکیزه اندوده باشند و اگر بعوض کاه اندر آن گل، پنبه ٔ دوخ کرده باشند سخت نیک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).


دوخ چکاد

دوخ چکاد.[چ َ] (ص مرکب) مصحف روخ چکاد است. (یادداشت مؤلف). دگرگون شده ٔ روخ چکاد است چه روخ یا رخ صورتی از لخت است و چکاد به معنی تارک سر و بر رویهم سر بی موی معنی می دهد. اصلع. سر ساده ٔ بیموی. (آنندراج). سر بی موی، چه چکاد تارک سر باشد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان).اصلع باشد؛ یعنی بی موی. (فرهنگ اوبهی):
ایستاده به خشم بر در او
این بنفرین سیاه دوخ چکاد.
(از فرهنگ اوبهی).
رجوع به دوخ و روخ و روخ چکاد شود. || کچلی که سرش تاس باشد. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان).

حل جدول

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

دوخ

610

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری