معنی شاکی
لغت نامه دهخدا
شاکی. (ع ص) شکایت و گله کننده. (از دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد گله مند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دادخواه. متظلم. عارض. فریادخواه. رافع قصه. دست بردارنده بدادخواهی:
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیم شاکی حکایت میکنم.
مولوی.
|| مرد صاحب شوکت و حدّت در سلاح. (ازغیاث اللغات) (از آنندراج). و رجوع به شاکی السلاح شود. || (اِ) شیر بیشه. (ناظم الاطباء از اشتنگاس). || (ص) اندک بیمار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِ) اندک بیماری. (غیاث اللغات) (آنندراج).
فرهنگ معین
[ع.] (اِفا.) شکایت کننده، گله کننده.
فرهنگ عمید
شکایتکننده، گلهکننده،
[مجاز] عصبانی،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
دادخواه
مترادف و متضاد زبان فارسی
شکایتمند، عارض، گلایهمند، گلهمند، متظلم، معترض
فارسی به انگلیسی
Prosecution, Prosecutor
فارسی به عربی
مدعی، ممثل
فرهنگ فارسی هوشیار
شکایت و گله کننده، دادخواه
فرهنگ فارسی آزاد
شاکِی، شکایت کننده- نالان،
فارسی به آلمانی
Der kla.ger [noun], Getreidereich, Schauspieler
معادل ابجد
331