معنی شاکی

لغت نامه دهخدا

شاکی

شاکی. (ع ص) شکایت و گله کننده. (از دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد گله مند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دادخواه. متظلم. عارض. فریادخواه. رافع قصه. دست بردارنده بدادخواهی:
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیم شاکی حکایت میکنم.
مولوی.
|| مرد صاحب شوکت و حدّت در سلاح. (ازغیاث اللغات) (از آنندراج). و رجوع به شاکی السلاح شود. || (اِ) شیر بیشه. (ناظم الاطباء از اشتنگاس). || (ص) اندک بیمار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِ) اندک بیماری. (غیاث اللغات) (آنندراج).


شاکی السلاح

شاکی السلاح. [کِس ْ س ِ] (ع ص مرکب) مرد صاحب شوکت و حدّت در سلاح خود (و آن مقلوب شائک است). (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (از منتهی الارب) (نشوء اللغه ص 16). زیناوند. (مفاتیح). تمام سلاح. سلاح ور. غرق دریکصد و چهارده پارچه سلاح رزم. و رجوع به شاک شود.

فارسی به انگلیسی

شاکی‌

Prosecution, Prosecutor

حل جدول

شاکی

شکایت کننده، گله کننده

عارض

آلبومی از توفان کرمی


ساز شاکی

نی


از جنس ساز شاکی

نیی

فرهنگ فارسی هوشیار

شاکی

شکایت و گله کننده، دادخواه

فرهنگ معین

شاکی

[ع.] (اِفا.) شکایت کننده، گله کننده.

فرهنگ عمید

شاکی

شکایت‌کننده، گله‌کننده،
[مجاز] عصبانی،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

شاکی

دادخواه

مترادف و متضاد زبان فارسی

شاکی

شکایتمند، عارض، گلایه‌مند، گله‌مند، متظلم، معترض

فارسی به عربی

شاکی

مدعی، ممثل

فرهنگ فارسی آزاد

شاکی

شاکِی، شکایت کننده- نالان،

فارسی به آلمانی

شاکی

Der kla.ger [noun], Getreidereich, Schauspieler

معادل ابجد

شاکی

331

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری