معنی عیب
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(عَ یا ع) [ع.] (اِ.) نقص، نقیصه. ج. عیوب.
فرهنگ عمید
نقیصه، نقص، بدی،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
آک، بدی، کمبود
کلمات بیگانه به فارسی
بدی
مترادف و متضاد زبان فارسی
آهو، صدمه، علت، فساد، منقصت، نقصان، نقص، نقیصه، وصمت، تقصیر، خرده، خطا، بدی، زشتی، شایبه، معرت، رسوایی، عار
فارسی به انگلیسی
Blame, Blemish, Blot, Defect, Demerit, Disfigurement, Drawback, Failing, Fault, Flaw, Impairment, Imperfection, Malfunction, Mark, Shortcoming, Spot, Stain, Stigma, Taint, Tarnish, Wart
فارسی به عربی
ارتداد، بقعه، خطا، صفراء، ضعف، عیب، نقص
عربی به فارسی
خسارت واردکردن , اسیب زدن , لکه دار کردن , بدنام کردن , افترا زدن , نقص , کاستی , اهو , عیب , ترک کردن , مرتدشدن , معیوب ساختن , درز , رخنه , خدشه , عیب دار کردن , ترک برداشتن , تند باد , اشوب ناگهانی , قصور , نکته ضعف , کمبود , رنگ کردن , الوده شدن , لکه , ملوث کردن , فاسد کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
نقص، بدی، نقیصه
فارسی به ایتالیایی
difetto
فارسی به آلمانی
Schwa.che [noun]
معادل ابجد
82