معنی فتخ
لغت نامه دهخدا
فتخ. [ف َ] (ع مص) نرم کردن انگشتان و خم کردن مفاصل انگشتان پا برای نشستن. (اقرب الموارد). سست شدن بندهای اندام و نرم و فروهشته گردیدن آن. (منتهی الارب). || فروهشتن عقاب بالهای خود را. (اقرب الموارد) (لسان العرب).
فتخ. [ف َ ت َ] (ع مص) استرخاء مفاصل و نرمی آن. (اقرب الموارد). || دراز و پهنا گشتن کف دست و پا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پهن و فروهشته گردانیدن انگشتان. || سست کردن انگشتان پای وقت نشستن. (منتهی الارب). رجوع به فَتْخ شود. || (اِ) ج ِ فتخه. || پیه مانندی در شتران. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زنگله ٔ خرد و بی آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). || هر زنگ که آواز ندهد. (اقرب الموارد).
حل جدول
سستی مفاصل
فرهنگ فارسی هوشیار
سست بندی سستی بند ها (بند مفصل)
معادل ابجد
1080