معنی فسخ
لغت نامه دهخدا
فسخ. [ف َ] (ع مص) زایل گردانیدن دست کسی را از جای. || تباه گردانیدن رای را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شکستن. (منتهی الارب). || جداجدا کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ویران ساختن. (منتهی الارب). || برانداختن بیع و آهنگ و مانند آنرا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- فسخ کردن. رجوع به مدخل فسخ کردن شود.
|| تباه گردیدن. (منتهی الارب). || سست گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کهنه و پاره شدن جامه و جز آن. (منتهی الارب). || نادان گردیدن. (از اقرب الموارد). || (ص) سست خرد. (منتهی الارب). ضعیف العقل. (اقرب الموارد). || آنکه به حاجت خود نرسد و برای حاجت بیرون نگردد و اصلاح امری نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِمص) (اصطلاح طب) سستی و گرفتگی غلیظ عضله ها را به تازی فسخ و هتک گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تباعد اجزاء عضله از یکدیگر. (یادداشت بخط مؤلف). || (اصطلاح فلسفه) تعلق گرفتن روح انسانی بعد از مفارقت بدن به جسم نباتی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تفاسخ، رسخ، مسخ و نسخ شود.
قابل فسخ
قابل فسخ. [ب ِ ل ِ ف َ] (ص مرکب) عقد... برگشت پذیر.
فسخ کردن
فسخ کردن. [ف َ ک َ دَ] (مص مرکب) زایل کردن. || باطل کردن. (فرهنگ فارسی معین).
فارسی به انگلیسی
Abolition, Dissolution, Revocation
فرهنگ معین
باطل کردن، نقض کردن.2- جداجدا کردن، تباه گردانیدن. [خوانش: (فَ سْ) [ع.] (مص م.)]
فرهنگ عمید
(حقوق) بر هم زدن معامله، باطل کردن پیمان یا بیع،
[قدیمی] باطل کردن، نقض کردن،
فرهنگ فارسی هوشیار
زایل گردانیدن دست کسی را از جائی، تباه گردیدن، برهم زدن معامله و پیمان، باطل کردن پیمان
فرهنگ فارسی آزاد
فَسخ، (فَسَخَ، یَفسَخُ) شکستن پیمان، نقض عهد کردن، جدا جدا کردن، جاهل و کم عقل بودن یا شدن، رای باطل و فاسد داشتن، افکندن و انداختن،
فَسخ، غیر از معانی مصدری، شکستن پیمان، لغو عقد، بر هم زدن قرار، ضعیف، کم عقل، سست عنصر، عاجز از برآوردن حاجات و اصلاح امور خود،
فَسخ، نوعی تَناسُخ و اعتقاد به رجعت انسان به صورت عناصر یا جمادات یا نباتات یا حشرات به اختلاف اقوال،
فارسی به آلمانی
Abschaffung
مترادف و متضاد زبان فارسی
ابطال، الغا، باطل، حذف، زایل، لغو، نقض
فارسی به عربی
الغاء، طلاق
فارسی به ترکی
feshetmek
معادل ابجد
740