معنی قرد
لغت نامه دهخدا
قرد. [ق َ رِ] (ع ص) ابر درهم آمده ٔ برهم نشسته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فرس قردالحضیل، اسب استوارپی. (اقرب الموارد). || بعیر قرد؛ شتر بسیارکنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) گوشت ران و بازو. (منتهی الارب).
قرد. [ق َ رَ] (اِخ) (ذو...) موضعی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب).
قرد. [ق َ] (معرب، اِ) گردن. معرب است. || (ص) کوتاه بالا. (از منتهی الارب).
قرد. [ق ُ] (ع اِ) کنه. (منتهی الارب).
قرد. [ق ِ] (ع اِ) کپی. ج، اقراد، قُرود، قِرَد، قِرَده. (منتهی الارب).
قرد. [ق ِ رَ] (ع اِ) ج ِ قِرْد. (منتهی الارب). رجوع به قِرْد شود.
قرد. [ق َ] (ع مص) فراهم آوردن وگرد کردن. گویند: قرد فی السقاء؛ گرد کرد در مشک روغن یا شیر را. || ورزیدن. (منتهی الارب).
قرد. [ق َ رَ] (ع مص) پیچان گردیدن. گویند: قرد الشَعر قرداً؛ پیچان گردید موی. || بسیارکنه گردیدن. گویند: قرد الادیم، بسیارکنه گردید پوست. || درمانده به سخن شدن. گویند: قرد الرجل، درمانده به سخن شد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خرد گشتن. (منتهی الارب). گویند: قرد اسنانه، خرد گشت دندانش. || بدمزه گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بر هم چسبیدن پشم. (منتهی الارب).
قرد. [ق َ رَ] (ع اِ) پشم برهم چسبیده و نمدشده بر ستور. || بهترین پشم گوسفند و شتر. || شاخ خرمای برگ دورکرده. || چیزی است چسبیده بر گیاه طرثوث شبیه موی زرد ریزه. || ابر پاره مانندی ریزه نزدیک ابر. || (مص) گردانیدگی در زبان. (منتهی الارب).
فرهنگ معین
(قِ) [ع.] (اِ.) بوزینه، میمون. ج. قرد.
فرهنگ عمید
بوزینه، میمون نر،
حل جدول
عربی به فارسی
میمون , بوزینه , تقلید در اوردن , شیطنت کردن , اورانگوتان , بوزینه دست دراز , میمون درختی برنلو سوماترا
فرهنگ فارسی هوشیار
پارسی تازی گشته گرد گردکردن درشیر گردکردن درمشک روغن کوته بالا، کوتاه زشت پشم بد کرک بی ارزش، کندزبانی، پاره ابر تکه ابر کنه کپی میمون شادی (گویش مازندرانی) (اسم) بوزینه میمون نر جمع: قرد. (اسم) جمع قرد بوزینگان.
فرهنگ فارسی آزاد
قِرْد، میمون- بوزینه (جمع: قُرُوْد- اَقْراد- اَقْرُد- قِرَد)،
معادل ابجد
304