معنی متفکر
لغت نامه دهخدا
متفکر. [م ُ ت َ ف َک ْ ک ِ] (ع ص) اندیشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اندیشه کننده و فکرکننده و تأمل کننده و باتدبیر و اندیشناک و دراندیشه. آن که بیندیشد. (ناظم الاطباء):
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی و زین جمله برستی.
سعدی.
|| مردم موقر و باثبات و سنگین. (ناظم الاطباء). || مردم سراسیمه. (ناظم الاطباء). || حیران و آشفته. (ناظم الاطباء). اندیشه ناک و آشفته و غمگین. ج، متفکرین.
متفکر شدن
متفکر شدن. [م ُ ت َ ف َک ْ ک ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) در اندیشه فرورفتن. غور کردن. تأمل کردن: و از شهرت شاهزادگی آن تازه وارد که روزبه روز در تزاید بود متفکر شد درصدد تحقیق برآمد. (مجمل التواریخ گلستانه ص 204). || غمگین و نگران شدن. آشفته و دلگیرشدن: و چون چهل و یک سال از ملک او گذشته بود مصطفی صلوات اﷲ علیه را ولادت بود و آن روز که ولادت پیغمبر علیه السلام بود آتش همه ٔ آتشکده ها بمرد و دوازده کنگره از ایوان کسری درافتاد... انوشیروان از آن سخت متفکر شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96- 97). شاه چون این مقدمات استماع کرد و این مقامات بشنید متأثر و متفکر شد. (سندبادنامه ص 76).
فرهنگ عمید
دانا، خردمند،
(صفت) کسی که در امری فکر و اندیشه میکند، فکرکننده،
فرهنگ واژههای فارسی سره
اندیشگر، اندیشمند
مترادف و متضاد زبان فارسی
اندیشمند، اندیشهور، بافکر، فکور، فهیم، خردمند، خردورز، اندیشناک، سردرگریبان، غمین، غمگین، دلمشغول
فارسی به عربی
حریص، مدروس، مفکر
فرهنگ معین
(مُ تَ فَ کِّ) [ع.] (اِفا.) اندیشمند.
کلمات بیگانه به فارسی
اندیشمند
فارسی به انگلیسی
Thinking, Thinker, Thoughtful, Thoughtfully
فرهنگ فارسی هوشیار
فارسی به آلمانی
Gedankenvoll [adjective]
معادل ابجد
740