معنی مداوم

لغت نامه دهخدا

مداوم

مداوم. [م ُ وِ] (ع ص) ثابت قدم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). درنگ نماینده و برکاری ایستنده. (آنندراج). پی گیر. دوام کننده. بادوام. || مواظب. (ناظم الاطباء). || همیشه دارنده. (آنندراج). || دوام دهنده. مداومت کننده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از مداومه. در تمام معانی رجوع به مداومت و مداومه شود.

فرهنگ معین

مداوم

(مُ وِ) [ع.] (اِفا.) دوام دهنده، ادامه دهنده.

فرهنگ عمید

مداوم

همیشگی، دائم،

حل جدول

مداوم

همیشگی، دائم

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مداوم

پیاپی، همیشگی، همواره، یکسره

کلمات بیگانه به فارسی

مداوم

همیشگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

مداوم

بلاوقفه، پیاپی، پی‌درپی، مسلسل، پیوسته، علی‌الدوام، لاینقطع، مستمر، ناگسیخته

فارسی به انگلیسی

مداوم‌

Ceaseless, Constant, Continuous, Diligent, Endless, Even, Frequent, Languishing, Steady, Obstinate, Ongoing, Perpetual, Running, Unflagging

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

مداوم

ثابت، مستمر

فرهنگ فارسی هوشیار

مداوم

ثابت قدم، درنگ نماینده و بر کاری ایستنده

فارسی به ایتالیایی

مداوم

continuamente

معادل ابجد

مداوم

91

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری