معنی مرتب

فارسی به انگلیسی

مرتب‌

Straight, Neat, Orderly, Periodically, Regular, Sequential, Shipshape, Systematic, Taut, Tidy, Trim

عربی به فارسی

مرتب

تر وتمیز , مرتب , بطور تر وتمیز , بطورمنظم , پاکیزه , منظم کردن , اراستن , مرتب کردن

فارسی به عربی

مرتب

انیق، بنظام، جوهری، مرتب، هاله

تعبیر خواب

مرتب

منزل خود را مرتب می کنید: خواسته های شما برآورده نخواهند شد.
وسائل و اسباب فامیل رامرتب می کنید: کارسخت برای شما پول خوبی بهمراه خواهد آورد.
وسائل شخصی خودتان را مرتب میکنید: نارضایتی
لباسهایتان را مرتب می کنید: یک ملاقات غیره منتظره در پیش است.
اسباب و وسائل را برای مسافرت مرتب می کنید: از پرگوئی دوستان بهراسید.
دیگران چیزها را مرتب می کنند: منفعت - کتاب سرزمین رویاها

لغت نامه دهخدا

مرتب

مرتب. [م ُ رَت ْ ت َ](ع ص) در جای خود قرار داده شده. در مرتبه ٔ خود قرار گرفته.(از اقرب الموارد)(از متن اللغه). ترتیب داده شده.(آنندراج). راست و درست کرده شده و درجه به درجه در مرتبه و مقام هر کدام آورده شده.(غیاث اللغات). متسق. منتظم.بسامان.(یادداشت مرحوم دهخدا). پیاپی. پی در پی.
- مرتب ساختن، منظم کردن. نظم و ترتیب دادن.
- || ترتیب دادن. تعبیه کردن: دو جانبش دو دروازه گشاده و همه را شرفه و کنگره و سنگ اندازمرتب ساخته.(ظفرنامه ٔ یزدی، از فرهنگ فارسی معین).
- مرتب شدن، منظم شدن. به ترتیب قرار گرفتن. به جای خود قرار گرفتن: تا بر هر طرفی مردان کار دیده تجربت یافته مرتب شوند.(جوامعالحکایات، از فرهنگ فارسی معین).
- مرتب کردن و مرتب گرداندن، منظم کردن. در صف و ردیف و رده قرار دادن. به خطقرار دادن. به جای خود قرار دادن: حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب می کرد.(تاریخ بیهقی ص 188). ده انگشت مرتب کرد بر کف.(گلستان).
- || آماده و بسیجیده کردن. آراستن و رو به راه کردن: اسب وی به کنیت خواستار و بتعجیل مرتب کردند و باز گشت.(تاریخ بیهقی ص 380).
- || تدوین کردن. ترتیب دادن: و مثال می دهیم که در اصل کتاب مرتب کرده شود.(کلیله و دمنه)... وخلاصه آن فن باشد مرتب گرداند.(اوصاف الاشراف، از فرهنگ فارسی معین):
به دل دارم ز برق شعله های آه سامانی
مرتب کرده ام از مصرع برجسته دیوانی.
میرزا بیدل(آنندراج).
|| ثابت و استوار گردانیده شده.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد)(از متن اللغه). برقرار. پابرجا. استوار:
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.
خاقانی.
|| مدون. تدوین شده. رجوع به مرتب کردن شود. || در تداول، کامل. || ملازم. گمارده: و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90).
- مرتب گردانیدن، گماردن: منذر او را [بهرام گور را] تربیت نیکو می کرد و پسرش نعمان بن المنذر را در خدمت او مرتب گردانید و چون پنج شش ساله شد...(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75).
|| جایگیر. گمارده. منصوب: و نقیبان با آن قوم تاختند سوی احمد و ساقه و مقدمان که بر لب رود مرتب بودند.(تاریخ بیهقی ص 352). هر چند کمین هاچند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاطها کرده بودند.(تاریخ بیهقی ص 353). || راتبه بگیر. موظف.(فرهنگ فارسی معین).
- پیک مرتب یا سواران مرتب، که در فواصل معینی بین ولایات گمارده می شدند تا نامه یا پیغام را دست به دست کرده و به مقصد برسانند:
خود بدویدی بسان پیک مرتب
خدمت او را گرفته چامه به دندان.
رودکی.
متواتر شده ست نامه ٔ فتح
گشته ره پر مرتب و جماز.
فرخی(دیوان چ دبیرسیاقی ص 202).
خبر به زودی به بندگان رسید که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را.(تاریخ بیهقی). و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته اند بر راه سرخس تا به نشابور.(تاریخ بیهقی).
|| پرورده: بصل مرتب، سرکه پیاز.(یادداشت مرحوم دهخدا). ||(اِ) راتبه. وظیفه. مقرری.(دزی ج 1 ص 508 از فرهنگ فارسی معین): گفت ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم و هر یک را پنج دینار مرتب داشته ام.(گلستان).

مرتب. [م ُ رَت ْ ت ِ](ع ص) منظم کننده. ترتیب دهنده. در ترتیب و نظم آورنده.(ناظم الاطباء). || مرتبه دار. این گونه کسان در مجلس شاهان جائی معین داشتند که در آنجا می نشستند و یا می ایستادند.(فرهنگ فارسی معین): دبیری معروف مرتب بودی در درگاه کی مرتبت هاء مردم نگاه داشتی از فرزندان تا اصفهبدان تا سرهنگان تا حاجبان.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 49). و اینها مرتب خدمت بودند و آینده و رونده بسیار بودند همه از او مرزوق و محفوظ.(چهار مقاله). ایاز را بخواند و آن زلفین بریده بدید سپاه پشیمانی بر دل او تاختن آورد... و از مقربان و مرتبان کس را زهره ٔ آن نبود که پرسیدی که سبب چیست.(چهارمقاله). || کسی که صنوف مرتب سازد.(از سمعانی). || ثابت کننده. استوارکننده.(ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترتیب. رجوع به ترتیب شود.

فرهنگ عمید

مرتب

آنچه اجزای آن در جای خود گذاشته شده، بانظم،
(قید) دائماً، همیشه،
منسجم، استوار،
(اسم، صفت) [قدیمی] آن‌که راتبه و مواجب می‌گرفته است،
* مرتب کردن (ساختن): (مصدر متعدی) نظم‌وترتیب دادن،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مرتب

بسامان، سازمند

فرهنگ فارسی هوشیار

مرتب

منظم کننده، ترتیب دهنده، مرتبه دار


مرتب گردیدن

(مصدر) مرتب شدن.

فارسی به آلمانی

مرتب

Aufräumen, Ordentlich, Ordentlich [adjective]

فرهنگ معین

مرتب

بانظم و ترتیب، ترتیب داده شده. [خوانش: (مُ رَ تَّ) [ع.] (اِمف.)]

حل جدول

مرتب

آراسته، آماده، بسامان، جور، روبراه، بانظم، بسامان

مترادف و متضاد زبان فارسی

مرتب

آراسته، آماده، بسامان، جور، روبراه، مزین، بانسق، بانظم، بسامان، منتظم، منضبط، منظم، مدون،
(متضاد) بی‌انضباط، غیرمدون، نابسامان، نامرتب

فارسی به ایتالیایی

مرتب

ordinato

regolare A²

معادل ابجد

مرتب

642

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری