معنی منفذ

لغت نامه دهخدا

منفذ

منفذ. [م َ ف َ / ف ِ](ع اِ) جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است.(غیاث)(آنندراج). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج.(ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی. ج، منافذ.(از اقرب الموارد)(از محیطالمحیط). جای نفوذ کردن. رخنه. شکاف. ثقبه. روزن. روزنه. گذرگاه.(یادداشت مرحوم دهخدا): سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند.(کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 792). این گذرها را به تازی ثقبه گویند و منفذ نیز گویند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 126). سوراخ دیوار را منفذ بگرفت.(مرزبان نامه ایضاً ص 29). اگر به سوراخ روم منفذ بگیرد.(مرزبان نامه ایضاً ص 232).
از گوش سر ندای ازل استماع کن
نز گوش سر که منفذ او بر صواعق است.
کمال الدین اسماعیل(دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 289).
تیری که چون ز منفذ سفلی گشاد یافت
در سنگ خاره قوت زخمش نشان کند.
کمال الدین اسماعیل(ایضاً ص 434).
پاره ای از ریش فرعون است در دست کلیم
منفذی از دود دوزخ کرده بردارالسلام.
کمال الدین اسماعیل(ایضاً ص 317).
به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند.(جهانگشای جوینی).
منفذی یابددر آن بحر عسل
آفتی را نبود اندر وی عمل.
مولوی(مثنوی چ رمضانی ص 271).
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر.
مولوی.
گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان.
مولوی.
منفذش نی از قفص سوی علا
در قفسها می رود از جا به جا.
مولوی(مثنوی چ رمضانی ص 419).
کوه را غرقه کند یک زخم نم
منفذی گر باز باشد سوی یم.
مولوی.
طایفه ٔ دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته.(گلستان سعدی).

منفذ. [م ُ ن َف ْ ف ِ](ع ص)(در طب قدیم) هر چیز که تأثیر دوا یا غذایی را تسریع کند.(یادداشت مرحوم دهخدا).

منفذ. [م ُ ف ِ](ع ص) آنکه می گذراند و آنکه داخل می کند و درمی آید.(ناظم الاطباء)(از منتهی الارب). رجوع به انفاذ شود.

فرهنگ معین

منفذ

راه، محل نفوذ، سوراخ، جمع منافذ. [خوانش: (مَ فَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

منفذ

محل نفوذ، راه، محل گذشتن،
پنجره،
سوراخ،

حل جدول

منفذ

سوراخ، رخنه

سوراخ، روزنه

مترادف و متضاد زبان فارسی

منفذ

ترک، ثقبه، خلل‌وفرج، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شکاف، مجرا، پنجره

فارسی به انگلیسی

منفذ

Aperture, Outlet, Vent

فارسی به عربی

منفذ

ثقب، مسام

عربی به فارسی

منفذ

مجری , مامور اجرا , وصی , قیم , مزغل ساختن , سوراخ دیده بانی ایجاد کردن , مزغل , سوراخ سنگر , سوراخ دیدبانی , راه گریز , مفر , روزنه

فرهنگ فارسی هوشیار

منفذ

در فارسی: روزن پنجره پتنگ روزنه سوراخ، گذرگاه راه (اسم) سوراخ، پنجره جمع: منافذ. (اسم) موضع نفوذ چیزی جمع: منافذ. توضیح در عربی بکسر فا ء ولی در تداول فارسی بفتح فا ء تلفظ شود.

فرهنگ فارسی آزاد

منفذ

مَنفَذ، محل نفوذ، محل عبور، ممر، سوراخ عبور (جمع: مَنافِذ)،

معادل ابجد

منفذ

870

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری