معنی ناسپاسی
لغت نامه دهخدا
ناسپاسی. [س ِ] (حامص مرکب) ناشکری. نمک بحرامی. بی وفائی. (ناظم الاطباء). کفر. کفران. کفران نعمت. کافرنعمتی. نمک ناشناسی. نمک کوری. بطر:
دگر آنکه مغزش بود پرخرد
سوی ناسپاسی دلش ننگرد.
فردوسی.
هرآنکس که او راه یزدان گزید
سر از ناسپاسی بباید کشید.
فردوسی.
از او گر پذیری بافزون شود
دل از ناسپاسی پر از خون شود.
فردوسی.
وفاداری کن و نعمت شناسی
که بدفرجامی آرد ناسپاسی.
سعدی.
دوام دولت اندر حق شناسی است
زوال نعمت اندر ناسپاسی است.
؟
ناسپاسی به فعل کافور است
کآن همه بوی مشک برباید.
؟
فرهنگ عمید
ناشکری، حقناشناسی،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
حقناشناسی، کفر، کفران، ناشکری، نمکبحرامی، نمکناشناسی،
(متضاد) حقشناسی
فارسی به انگلیسی
Ingratitude
فارسی به عربی
خیانه
فرهنگ فارسی هوشیار
ناشکری حق ناشناسی.
معادل ابجد
184