معنی نجب

لغت نامه دهخدا

نجب

نجب. [ن ُ ج ُ] (ع ص، اِ) ج ِ نجیب، بمعنی شتر گزیده. (از آنندراج). رجوع به نجیب شود.

نجب. [ن َ] (ع ص) جوانمرد کریم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخی کریم. (اقرب الموارد) (المنجد). || (مص) باز کردن پوست درخت را. (منتهی الارب) (آنندراج). کندن پوست درخت. کندن نجب درخت. (از اقرب الموارد). پوست از درخت باز کردن. (تاج المصادر بیهقی). || گزیدن مورچه کسی را. (از ناظم الاطباء). رجوع به نجبه شود.

نجب. [ن َ ج َ] (ع اِ) پوست درخت، هرچه باشد، اسم است آن را، یا پوست بیخ آن، یا پوست درخت درشت، یا به خصوص پوست سلیخه. (منتهی الارب) (آنندراج). پوست هر چیزی را گویند عموماً از نباتات، و پوست سلیخه را گویند خصوصاً. (برهان قاطع). پوست درخت. (مهذب الاسما). واحد آن نجبه است. (از معجم متن اللغه). ج، انجاب.


نجبة

نجبه. [ن َ ج َ ب َ] (ع اِ) واحد نَجَب. (از معجم متن اللغه). رجوع به نجب شود.


نجبی

نجبی. [ن َ ج َ] (ص نسبی) منسوب به نجب. || سقاء نجبی، مشک پیراسته به پوست درخت یا به پوست تنه ٔ طلح. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشک دباغی شده با نجب یا با پوست تنه ٔ طلح. (از اقرب الموارد).


ذونجب

ذونجب. [ن َ ج َ] (اِخ) نجب موضعی است و بدانجا میان تمیم و بنوعامربن صعصعه جنگی بوده است، یک سال پس از جنگ جبلهو غلبه بنو تمیم را بود. و در آن جنگ ابن کبشه ٔ ملک از بنی عامر کشته شد و یزیدبن الصعق و بعض دیگر را اسیر گرفتند و سحیم بن وثیل الریاحی در این وقت گفت:
و نحن ضربنا هامه ابن خویلد
یزید و ضرجنا عبیده بالدم
بذی نجب اذ نحن دون حریمنا
علی کل جیاش الاجاری مرجم.
|| وادیی است نزدیک ماوان بدیار بنومحارب.
ابوالاحوص ریاحی گوید:
و لو ادرکته الخیل و الخیل تدعی
بذی نجب ما اقرنت و اجلت.
و رجوع عقد الفرید ج 6 ص 114 شود.


غمران

غمران. [غ َ] (اِخ) موضعی است به بلاد بنی اسد. (منتهی الارب). نام جایی در بلاد بنی اسد است. شاعر در ذکر مواضع بنی اسد گوید:
الام علی نجد و من یک ذاهوی
یهیجه للشوق شتی یرابعه
تهجه الجنوب حین تغد و بنشرها
یمانیه و البرق ان لاح لامعه
و من لامنی فی حب نجد و اهله
فلیم علی مثل و اوعب خادعه
لعمرک للغمران غمرا مقلد
فذو نجب غلاّ فه فد وافعه.
(از معجم البلدان).


غسان

غسان. [غ َس ْ سا] (اِخ) آبی است. نزل علیه قوم من الازد فنسبوا الیه، منهم بنوجفنه رهط الملوک. (منتهی الارب). آبی است بین دو وادی رمع و زبید در یمن، هر که از «ازد» بدان فرودآید و از آن بیاشامد غسان نامیده شودو هرکه نیاشامد غسان خوانده نشود. (از تاج العروس).نام آبی که بنی مازن بن ازدبن غوث که همان انصارند و بنی جفنه و خزاعه بر آن فرودآمدند، و بدان نامیده شدند. در کتاب عبدالملک بن هشام آمده: غسان آبی است در سد مأرب در یمن، که آبشخور بنی مازن بن ازدبن غوث بود، و گویند: غسان آبی است در مشان نزدیک جحفه. نصر گوید: غسان آبی است در یمن میان رمع و زبید، و قبایل مشهور بدان منسوبند. و گویند آن نام چهارپایی است که در این آب افتاد و آب به نام وی خوانده شد. حسان و به قولی سعدبن حصین جد نعمان بن بشیر گوید:
یا بنت آل معاذ اننی رجل
من معشر لهم فی المجد بنیان
شم الانوف لهم عز و مکرمه
کانت لهم من جبال الطود ارکان
اما سألت فانا معشر نجب
الازد نسبتنا و الماء غسان.
(از معجم البلدان).
رجوع به تاریخ قم صص 283- 284 شود.


غدیر

غدیر. [غ َ] (ع اِ) آبگیر. آب که سیل سپس گذارد. (منتهی الارب). آبگیر و تالاب که آب باران و سیل در آن جمع شود و ماند. (غیاث اللغات) (آنندراج). القطعه من الماء یغادرها السیل، قیل: هو فعیل به معنی مُفاعَل من غادره، او مُفعَل من اغدره، و یقال: هو فعیل به معنی فاعل لانه یغدر بأهله، ای ینقطععند شده الحاجه الیه. (اقرب الموارد). هر آب بارانی که در گودالی جمع شده باشد خواه بزرگ و خواه کوچک، و به هر حال به تابستان نمی ماند. (معجم البلدان). پاره ای از آب که از سیل در جائی فراهم آمده باشد. گَو که آب در آن گرد آید. گو آب در دشت. شَمَر. (برهان قاطع ذیل شمر). اِخاذه. (نصاب) (المنجد). ج، غُدُر، اغدره. و گاهی غُدُر جمع غدیر را به تسکین مخفف کنند و غُدر گویند. (از اقرب الموارد). صاحب منتهی الارب جمع غدیر را غُدَر نیز آورده است و این اشتباه از متن قاموس روی داده است ولی صاحب تاج العروس گوید: در اصول مصححه از قبیل النهایه و اللسان ثابت شده است که جمع غدیر، غدر به ضمتین است، مانند طریق و طرق، سبیل و سبل و نجیب و نجب، و قیاس همین است:
کس را خدای بی هنری تربیت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر.
منوچهری.
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن.
منوچهری.
ز ریگ و نقش مار گرد ریگ پُر
غدیرها و آبگیرهای او.
منوچهری.
دل و دامن تنور کرد و غدیر
سرو و لاله کناغ کرد و زریر.
عنصری (از لغت فرس).
بخار تیره و از ابر دشت مینارنگ
یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر.
عنصری.
راه یکی است و گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466).
هرکسی شعر سرایند ولیکن سوی عقل
دُر به خرمهره کجا ماند و دریا به غدیر؟
سنائی.
گر همی درد عنبرت باید
بحرها هست در غدیر مباش.
سنائی.
سبک عزم بازآمدن کرد پیر
که پر شد ز سیل بهاران غدیر.
سعدی (بوستان).
آب خوش کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد.
مولوی (مثنوی).
و دو غدیر است یکی بوم پیر گویند ودیگر بوم جوان، و بر هر غدیری آتشگاهی کرده است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
- غدیر خم، رجوع به همین ترکیب شود.
|| نهر و جمع آن همان جموع مذکور است. (اقرب الموارد). || شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


دعوة

دعوه. [دَع ْ وَ] (ع مص) به طعام خواندن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به مهمانی خواندن. دعوت. مَدعاه. و رجوع به دعوت و مَدْعاه شود. || خواندن. (دهار). دعوت کردن. به امری خواندن. فراخواندن: له دعوه الحق و الذین یدعون من دونه لایستجیبون لهم بشی ٔ. (قرآن 14/13)، او راست دعوت حق و کسانی که غیر از او را می خوانند ایشان را به چیزی اجابت نمی کنند. فیقول الذین ظلموا ربنا أخرنا الی أجل قریب نجب دعوتک و نتبع الرسل. (قرآن 44/14)، پس کسانی که ستم کرده اند گویند پروردگارا ما رابازپس بر تا مدتی و مهلتی نزدیک تا دعوت ترا اجابت کنیم و از رسولان پیروی کنیم. و من آیاته أن تقوم السماء و الارض بأمره ثم اًذا دعاکم دعوه من الارض اًذا أنتم تخرجون. (قرآن 25/30)، و از نشانه های اوست که آسمان و زمین به فرمان او برپای می باشند و هرگاه شما را بخواند خواندنی از زمین، شما بیرون می آیید. لاجرم انما تدعوننی اًلیه لیس له دعوه فی الدنیا و لا فی الاَّخره و أن مردنا اًلی اﷲ. (قرآن 43/40)، ناچار آنچه مرا بسوی آن میخوانید او را دعوتی نه در دنیاو نه در آخرت نیست و همانا بازگشت ما بسوی خداست.
- دعوهالمأوی، بهشت ساخته جای. جنهالمأوی. (دهار).
|| به طعام خواندن. (منتهی الارب). خواندن به طعام یعنی ضیافت و میهمانی: کنا فی دعوه فلان، یعنی بر طعام و ضیافت او بودیم. (از اقرب الموارد). به مهمانی خواندن. (دهار). دُعْوه. و رجوع به دُعْوه شود. || به حرب خواندن. (دهار). || (اِمص، اِ) گویند: هو منی دعوه الرجل، یعنی او به من نزدیک است و فاصله ٔ بین من و او مانند فاصله ٔ بین من و کسی است که او را دعوت می کنم، و این مانند این گفته است «هو منی رمیه السهم و مزجر الکلب ». (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || سوگند. (منتهی الارب). حلف. (اقرب الموارد). || اسم است ادعاء را. (منتهی الارب). ادعاء. (اقرب الموارد). دِعْوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دعاء. (اقرب الموارد): الدعوه علی غیرهم، یعنی ابتدابه ایشان است در دعا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): و اًذا سألک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اًذا دعان. (قرآن 186/2)، و هرگاه بندگانم از تو درباره ٔ من بپرسند، من نزدیک هستم و خواندن فراخواننده را اجابت می کنم. قال قد اجیبت دعوتکما فاستقیما ولاتتبعان سبیل الذین لایعلمون. (قرآن 89/10)،گفت دعای شما اجابت شد پس ثابت باشید و راه آنان راکه نمی دانند پیروی مکنید. || مهمانی. (دهار). دعوت. و رجوع به دعوت شود.

فرهنگ فارسی آزاد

نجب

نَجب، سخی، کریم، بزرگوار،

حل جدول

نجب

پوست درخت


پوست درخت

نجب

فرهنگ فارسی هوشیار

نجب

‎ جوانمرد، پوست کندن درخت را ‎ پوست درخت، پوست درخت سلیخه (اسم) پوست درخت. ‎، پوست بیخ درخت، پوست سلیخه (خصوصا) .

آیه های قرآن

و انذر الناس یوم یاتیهم العذاب فیقول الذین ظلموا ربنا اخرنا الى اجل قریب نجب دعوتک و نتبع الرسل ا و لم تکونوا اقسمتم من قبل ما لکم من زوال

و مردم را از روزى که عذاب الهى به سراغشان مى‏آید، بترسان! آن روز که ظالمان مى‏گویند: «پروردگارا! مدّت کوتاهى ما را مهلت ده، تا دعوت تو را بپذیریم و از پیامبران پیروى کنیم!» (امّا پاسخ مى‏شنوند که:) مگر قبلاً سوگند یاد نکرده بودید که زوال و فنایى براى شما نیست؟!

معادل ابجد

نجب

55

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری