معنی واضح
لغت نامه دهخدا
واضح. [ض ِ] (ع ص) پیدا و آشکار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روشن و هویدا. (غیاث اللغات) (آنندراج). گشاده. عیان. فاش. ظاهر. بارز: و به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه).
- واضح بودن، آشکار و روشن بودن. ابهامی نداشتن.
|| درخشان. تابان. (از اقرب الموارد). || شتر سپید غیرشدید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). شتر سپید که چندان سپید نبود. (ناظم الاطباء).
واضح. [ض ِ] (اِخ) (الَ...) ستاره ٔ صبح. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(ض) [ع.] (اِفا.) پیدا، نمایان.
فرهنگ عمید
هویدا، پیدا، ظاهر، آشکار، نمایان، پدیدار،
حل جدول
صریح، معلوم، آشکار، صاف، شفاف، بارز، سلیس، ظاهر، روشن، بدیهی، هویدا
فرهنگ واژههای فارسی سره
روشن، آشکار، هویدا
مترادف و متضاد زبان فارسی
آشکارا، آشکار، بدیهی، پیدا، روشن، ظاهر، علنی، مبرهن، مسلم، مشخص، معلوم، نمایان، نمایان، هویدا، شمردهشمرده، شمرده، آسان، سهل، بارز، بدیهی، بین، جلی، خوانا، رسا، روشن، صریح، فاش، قطعی، گویا،
(متضاد) غیرواضح، گنگ، ناگویا
کلمات بیگانه به فارسی
روشن
فارسی به انگلیسی
Apparent, Broad, Clean-Cut, Clear, Conspicuous, Decided, Definite, Distinct, Plain, Intelligible, Luminous, Manifest, Obvious, Open-And-Shut, Outright, Patent, Pellucid, Perspicuous, Sharp, Specific, Transparent, Well-Defined
فارسی به ترکی
açık
فارسی به عربی
تخطیطی، سهل، شدید الوضوح، مشرق، واضح
عربی به فارسی
اشکار , زلا ل , صاف , صریح , واضح , روشن کردن , واضح کردن , توضیح دادن , صاف کردن , تبرءه کردن , فهماندن , بدیهی , مشهود , روشن , ساده , فهمیدنی , مفهوم , قابل فهم , معلوم , خوانا , هویدا , مریی , پرماس پذیر , پرماسیدنی , حس کردنی , قابل لمس
فرهنگ فارسی هوشیار
پیدا و آشکار، روشن و هویدا، ظاهر، بارز
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
815