معنی کاردی
لغت نامه دهخدا
کاردی. (ص نسبی) منسوب به کارد.
- گوسفند (گاو) کاردی، گوسفند و گاوی که برای کشتن پرورش دهند.
|| (اِ) شفتالوی بزرگ دیررس. قسمی شفتالوی درشت وپرآب و خوش طعم دیررس که چون غالباً آن را نارسیده خورند ناچار با کارد برند. هلوی کاردی.
کاردی. (اِ) نامی است که در «نور» (مازندران) به بارهنگ دهند. رجوع به بارهنگ شود.
فرهنگ عمید
قطعهقطعه،
زخمی،
ویژگی میوهای که هستۀ آن بهراحتی جدا نمیشود،
* کاردی کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز]
١. زدن ضربههای پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب،
زخمی کردن، چاقو زدن،
حل جدول
نوعی کباب برگ
گویش مازندرانی
کردی
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت اسم) منسوب به کارد یا گوسفند (گاو) کاردی. گوسفندی (گاوی) که برای کشتن پرورش دهند، کاردی کردن، قسمی شفتالوی بزرگ و خوش طعم و پر آب و دیر رس که چون غالبا آنرا نارس خورند ناگزیر باید با کارد برند، شکوفه طلع (بدین معنی در تفسیر تربت جام بکار رفته) .
معادل ابجد
235