معنی کثیر

لغت نامه دهخدا

کثیر

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن شهاب البَجَلی وی برادر طارق بود و پیغامبر «صلعم » را دید. در زمان عمر با ابی موسی اشعری به اصفهان آمد. (از ذکر اخبار اصفهان ص 166). و رجوع به ذکر اخبار اصفهان شود.

کثیر. [ک ُ ث َی ْ ی ِ] (اِخ) ابوصخر کثیربن عبدالرحمن بن الاسودبن عامر الخزرجی مشهور به ابی جمعه از شعرای عرب و معشوق عزه دختر جمیل بن حفص کلبی است. در جمهرهنسب او به ماء السمأبن حارثهبن ثعلبه می پیوندد. کثیر از مردم حجاز است اما بیشتر مقیم مصر بوده است. (وفات 105 هَ ق.) (دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص 339). و رجوع به کتاب تزیین الاسواق چ مصر ص 47 الاعلام شود.

کثیر. [ک َ] (ع اِ) بسیاری و فراوانی یقال الکثیر ضر و القلیل نفع؛ بسیاری و فراوانی زیان می رساند و نقصان و کمی سود می رساند. (ناظم الاطباء).

کثیر. [ک َ] (اِخ) کثیربن ابی سهل بن حمدان. وی از جانب کثیربن احمدبن شهفور در سال 304 هَ. ق. حاکم بست شد اما عصیان آورد و کثیربن احمد، محمدبن القاسم داماد خویش را با سپاهی بفرستاد تا او را گرفتند و به سیستان آوردند و کثیر بفرمود تا او را بکشتند و مثله کردند. رجوع به تاریخ سیستان ص 306 شود.

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن احمدبن شهفور از بزرگان سیستان است هنگامی که احمدبن اسماعیل سامانی به سیستان حمله کرد معدل بن علی حصار گرفت و کثیربن احمد شهفور و مشایخ شهر را اندرمیان کرد تا صلح افتاد (298 هَ. ق.). سپس کثیر در سپاه خالد که از جانب بدر حاکم فارس به سیستان آمده بود در آمد و هنگامی که خالد عصیان آورد و بدست بدر کشته شد. (304 هَ. ق..) کثیر به سیستان آمد و بر مردمان نیکویی کرد و بست و رخد وزمین داور در فرمان او آمدند و کثیربن ابی سهل حمدان را به بست فرستاد اما وی عصیان آورد و کشته شد. و کثیر بن احمد در سال 306 هَ. ق. به دست غلامانش کشته شد. رجوع به تاریخ سیستان ص 293 و 306 و 307 شود.

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن جمهان راوی است و از ابن عمر روایت می کند. (منتهی الارب).

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن رقاد. از معاصران یعقوب لیث است صالح بن نضر وی را با یعقوب اللیث و درهم بن نضر از جمله سجزیان به حرب عمار الخارجی فرستادو عمار هزیمت شد. (از تاریخ سیستان ص 193- 194).

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن سالم در زمان هادی عباسی حکومت سیستان یافت (169 هَ. ق.). درزمان هارون الرشید مردم سیستان از کثیر بیستگانی خواستند و بر وی بشوریدند و کثیر بگریخت و به بغداد رفت (170 هَ. ق..) (از تاریخ سیستان ص 151- 152).

کثیر. [ک َ] (اِخ) عمیدالدوله ابوالقاسم منصوربن ابی الحسین محمدبن کثیربن احمد هروی خراسانی عارض سپاه یعنی وزیر لشکر سلطان محمود غزنوی و پسرش و صاحبدیوان خراسان در عهد مسعود بوده است. مولد وی هرات و جد وی احمد از مردم قاین است و ظاهراً ابوالحسین کثیر پدر ابی القاسم وزیر سامانیان بوده است و جمحی شاعر در مدح او گفته:
صدر الوزاره انت غیر کثیر
لابی الحسین محمدبن کثیر.
پدران این مرد همه از وزراء و اعیان بوده و شغل و مقام خود را از عهد سامانیان به ارث می برده اند و این معنی از مدحی که ابوالقاسم محمدبن ابراهیم باخرزی منشی همین ابو القاسم کثیر درباره ٔاو گفته است پیداست. (از دیوان منوچهری دامغانی چ دبیرسیاقی ص 284). رجوع به تعلیقات دیوان منوچهری و نیز رجوع به فهرست اعلام تاریخ بیهقی و ابوالقاسم کثیرو ابوالقاسم منصور شود.

کثیر. [ک َ] (اِخ) مولی سمره مرادی است و از ابوسلمه روایت می کند. (منتهی الارب).

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابوالحسین کثیر پدر عمیدالدوله ابوالقاسم منصور وزیر سامانیان بود. رجوع به کثیر (عمیدالدوله ابوالقاسم منصوربن ابی الحسین) و تاریخ بیهقی ص 337 شود.

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن مالک تمیمی النهشلی معروف به ابن الغُرَیزه متوفی در حدود 70 هَ. ق. از شاعرانی است که زمان جاهلیت و اسلام را درک کرده است. (الاعلام ج 6 ص 72). و رجوع به ابن الغریزه شود.

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن قیس الرومی راوی است از ابوالدرداء روایت کند. (منتهی الارب).

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن عبدالرحمن الخزاعی از شعرای زمان عمربن عبدالعزیز خلیفه ٔ اموی است و وی را مدح گفته است. (سیره عمربن العزیز ص 290).

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن عباس داماد امیرالمؤمنین علی علیه السلام و ام کلثوم بنت علی از کلبیه زوجه ٔ اوست. وی به صفت صلاح و سداد اتصاف داشت و در زمان عبدالملک بن مروان به مدینه وفات یافت. رجوع به حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 1 ص 506 شود.

کثیر.[ک َ] (اِخ) ابن صلت. نامش قلیل بود آن حضرت صلی اﷲعلیه و سلم به کثیر نامیدند. (منتهی الارب). کثیربن الصلت بن معدی کرب الکندی کاتب رسائل دیوان عبدالملک مروان اصلش از یمن بود و منشأش در مدینه. اسمش قلیل بود اما عمربن خطاب او را کثیر نامیده. هنگامی که عثمان به خلافت رسید وی رادر مدیند به مسند قضا نشاند پس به منصب کاتبی رسائل عبدالملک مروان رسید و در حدود سال 70 هَ. ق.. وفات یافت. (الاعلام ج 6 ص 72).

کثیر. [ک َ] (ع ص) بسیار. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). بسیار و وافر. (غیاث اللغات) (آنندراج). کاثر. (منتهی الارب). مقابل قلیل. گویند رجال کثیر و کثیره و کثیرون و نساء کثیر و کثیره و کثیرات و در کلیات است که کثیر به آنچه مقابل قلیل و به آنچه مقابل واحداست گفته می شود و جایز است اراده کردن هر یک از این دو معنی بلکه اراده کردن هر دو معنی با هم. و در جمله ٔ کثیراً مایعملون کذا منصوب به ظرف است زیرا کثیراً از صفهالاحیان است و ما زائد است برای تأکید معنی و این معنی در کشاف در اعراب قلیلا ما تشکرون ذکر شده است. (از اقرب الموارد). فراوان. زیاد. فزون. متعدد. (ناظم الاطباء): پیدا کردن حال واحد و کثیر و هر چه بدیشان پیوسته است. (دانشنامه ٔ الهی).
گفت هذا لمن یموت کثیر.
سنائی.
- آب کثیر، آب کُر. آبی که مقدار آن به وزن یا به مساحت به موجب اخبار متعدد صحیح ثابت گردیده است. مقابل آب قلیل و آن آبی است که کمتر از کُر است. (از شرح تبصره ٔ علامه ج 1 ص 5 و 6). و رجوع به کُر شود.
- زمان کثیر، مدت بسیار طولانی. (ناظم الاطباء).
- قلیل و کثیر، کم و زیاد. (ناظم الاطباء). کم و بیش. اندک و بسیار: در جمله رجالان و قودکشان مرد منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود باز نماید. (تاریخ بیهقی). گفت [معتصم] جز آن نشناسم که تو [احمدبن ابی داود] هم اکنون بنزدیک افشین روی... البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی. (تاریخ بیهقی).
زان جمال و بها که بود ترا
نیست با تو کنون قلیل و کثیر.
ناصرخسرو.
- کثیرالاحسان، منعم و صاحب کرم و جود. (ناظم الاطباء).
- کثیرالجهاد، جنگجو. نبردآزما. شجاع. پهلوان. (ناظم الاطباء).
- کثیرالخیر، نیکوکار. (ناظم الاطباء).
- کثیرالضرر، مضر و موذی و مفسد. (ناظم الاطباء).
- || زهردار. (ناظم الاطباء).
- کثیرالعُقَد، پرگره. (یادداشت مؤلف).
- کثیرالنوال، منعم و صاحب جود و کرم. (ناظم الاطباء).
- کثیر و قلیل، کم و بیش. کم و زیاد. قلیل و کثیر:
چه بکار اینت چون ز مشکلها
آگهی نیستت کثیر و قلیل.
ناصرخسرو.
و رجوع به قلیل و کثیر شود.
|| مثمر و باردار. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

کثیر

(کَ) [ع.] (ص.) فراوان، بسیار.

فرهنگ عمید

کثیر

[مقابلِ قلیل] بسیار، فراوان، وافر،
[مقابلِ واحد] (فلسفه) ویژگی هرچیز قسمت‌پذیر،

حل جدول

کثیر

فراوان

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

کثیر

بزرگ، گسترده

مترادف و متضاد زبان فارسی

کثیر

بس، بسیار، جزیل، زیاد، عدیده، فراوان، فراوان، متعدد، نهمار، وافر،
(متضاد) اندک، قلیل

فارسی به انگلیسی

کثیر

Goodly, Great, Legion, Multitudinous, Scores

فارسی به عربی

کثیر

عدید

عربی به فارسی

کثیر

بسیار , زیاد , خیلی , چندین , بسا , گروه , بسیاری , فراوان , فراوانی , کفایت , بمقدار فراوان

زیاد , بسیار , خیلی بزرگ , کاملا رشد کرده , عالی , عالی مقام , تقریبا , بفراوانی دور , بسی

فرهنگ فارسی هوشیار

کثیر

بسیار، وافر، مقابل قلیل

فارسی به ایتالیایی

کثیر

numeroso

معادل ابجد

کثیر

730

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری