معنی کفه

لغت نامه دهخدا

کفه

کفه. [ک َ ف َ / ف ِ] (اِ) خوشه های گندم و جو را گویند که در وقت خرمن کوفتن آنها کوفته نشده باشد و بعد از پاک کردن غله آنها را بار دیگر بکوبند و عربان آن را قصاده خوانند. (از برهان) (ناظم الاطباء). خوشه ٔ غله که خرد نشده باشد و بعد از پاک کردن بار دیگر بکوبند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). خوشه ٔ نیم کوفته و آنچه درو دانه باشد. (غیاث). قصل. (مهذب الاسماء). قرصد. (منتهی الارب). کعبره. (دهار) کزل. کلش. (یادداشت مؤلف):
همه آویخته از دامن دعوی و دروغ
چون کفه از کس گاووچو کلیدان زمدنگ.
قریع الدهر.
امروز که محنت از در دولت
چون خر ز کفه مرا همی راند.
روحی ولوالجی.
قصه گفت آن شاه را و فلسفه
تا بر آمد عشر خرمن از کفه.
مولوی.
- امثال:
گاو از کفه دور، نظیر دست خر کوتاه. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1262):
بارها گفتمت خر از کفه دور
خربغائی مکن به گرد آخر.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 407).

کفه. [ک َ ف َ / ف ِ] (اِ) دف و دایره را گویند. (برهان). دف و دایره را گویند زیرا که بدان کف زنند. (انجمن آرا) (آنندراج). دف و دایره. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری):
گه بکوبد فرق این پای حوادث چون کفه
گه بمالد گوش آن دست نوایب چون رباب.
عبدالواسع جبلی (از فرهنگ سروری).

کفه. [ک َف ْ ف َ / ف ِ] (از ع، اِ) کفّه. پله ٔ ترازو. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). پله ٔ ترازو و هر چیزی که مانند آن گرد باشد. (غیاث). پله. (نصاب). هریک از دو خانه ٔ ترازو که در یکی سنگ و در دیگر چیز کشیدنی نهند. سنجه. کپه. (یادداشت مؤلف):
نرگس بسان کفه ٔ سیمین ترازویی است
چون زر جعفری به میانش درافکنی.
منوچهری.
نارنج چو دو کفّه ٔ سیمین ترازو
هر دو ز زرسرخ طلی کرده برونسو.
منوچهری.
چنان دو کفه ٔ سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل.
منوچهری.
ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کفه ست و شاهین.
معزی.
داری دو کف، دو کفه ٔ شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.
سوزنی.
شاهین صیت تست پرنده به شرق و غرب
از کفه ٔ یمینت و از کفه ٔ یسار.
سوزنی.
چون زر سرخ سپهرسوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفه ٔ لیل و نهار.
خاقانی.
گر بدان کفه زر همی سنجی
جان بدین کفه ْ دگر برکش.
خاقانی.
کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ
ششدانگ بود راست به هر کفه ای دو لخت.
خاقانی.
صبح است ترازویی کز بهر بهای می
در کفه بها سنگش دینار نمود اینک.
خاقانی.
چون کفه ٔ آفتاب بر قله ٔ افق مغرب نشستی ترازو فراپس گرفتی و از عهده ٔ اجرت ایشان برآمدی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 420).
کانچه در کفه ای بیفزاید
به دگر بی خلاف درناید.
سعدی (صاحبیه).
حجر کعبه بمیزان شریعت سنگی است
گرچه درکفه به سنگیش نهاده است فرنگ.
سلمان ساوجی.
گر روز سخا وزن کنند آنچه تو بخشی
سیاره وافلاک سزد کفه و شاهین.
(از صحاح الفرس).
- خویشتن را در کفه ٔ کسی نهادن، خود را هم سنگ و همقدر و اندازه ٔ او کردن یا دانستن: و انوشروان اورا کرامتها فرمود بیش از حد و خویشتن را چنان در کفه ٔ او نهاد که این مزدک پنداشت که انوشروان را صید کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 89). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
- کفه زدن، کفلمه کردن دارویی کوفته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کفه ٔ میزان، برج میزان:
شمس گردون به کفه ٔ میزان
آمد و آمدنش با سرماست.
سوزنی.

کفه. [ک َ ف َ / ف ِ] (اِ مرکب) قسمت زیرین چاقچور که پای را از مچ تا نوک انگشتان پوشد و نیز در جوراب و کفش آن قسمت که پای را از مچ تا انگشتان در بر می گیرد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- کفه رویه، آن قسمت از چاقچور که پای و کف را تا مچ پای بپوشاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کفه. [ک َف ْ ف َ] (اِخ) نام شهری است. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ سروری):
اگر بصره و کفه بیند به خواب
شود منهزم موصل و شوشتر.
پوربهای جامی (از انجمن آرا).
کفه بمناسبت این بیت همان کوفه خواهد بود آن را کوفان نیز گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج).

کفه. [ک ِ ف ِ] (اِخ) در افسانه های یونانی پسر بلوس است. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1297 شود.

فرهنگ معین

کفه

(کَ فَّ یا فُِ) [ع. کفه] (اِ.) صفحه ترازو که جنس یا وزنه را روی آن می گذارند.

(کَ فَ یا فِ) (اِ.) دف، دایره.

(~.) (اِ.) خوشه های گندم و جو که به هنگام خرمن کوفتن، آن ها کوفته نشده باشند و پس از پاک کردن غله آن ها را بار دیگر بکوبند.

فرهنگ عمید

کفه

هریک از دو ظرف ترازو که در یکی وزنه و در دیگری جنس می‌گذارند، پلۀ ترازو،

حل جدول

کفه

بخشی از ترازو

فارسی به عربی

کفه

مغلاه

فرهنگ فارسی هوشیار

کفه

پله ترازو، و هر چیزی که مانند آن گرد باشد

معادل ابجد

کفه

105

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری