معنی گرفتن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
دریافت کردن، به دست آوردن، شروع کردن، اثر کردن، مؤاخذه کردن، مورد عتاب قرار دادن، انتخاب کردن، فرض کردن، پوشانیدن، به تصرف درآوردن، تسخیر کردن، پر کردن، فراگرفتن، کرایه کر [خوانش: (گِ رِ تَ) [په.] (مص م.)]
فرهنگ عمید
ستاندن،
به چنگ آوردن،
دریافت کردن،
(مصدر لازم) [مجاز] درهم شدن،
[مجاز] بازخواست، مؤاخذه: حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او / ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم (حافظ: ۷۵۸)،
فرض کردن، پنداشتن: گرفتم سرو آزادی، نه از ماء معین زادی؟ / مکن بیگانگی با ما، چو دانستی که از مایی (سعدی۲: ۶۰۷)،
مبتلا شدن،
انجام تکلیف کردن: روزه گرفت،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ستاندن، ستدن
فارسی به انگلیسی
Bag, Catch, Clamp, Clasp, Dispossess, Flourish, Get, Invade, Take, Lock, Nail, Obstruct, Pluck, Receive, Reception, Recruit, Refine, Root, Shear, Shut, Strip, Suppose, Tackle, Win
فارسی به ترکی
almak, tutmak
فارسی به عربی
احصل علیه، اسر، اشغل، افترض، اوقد، تزوج، خطف، صید، قبضه، مسکه، مسمار، مقص، وارد، وقف، استلام
فرهنگ فارسی هوشیار
حبس کردن، ستاندن، تسخیر کردن
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Anhalt (m), Enthalten, Gelten, Halt, Halten, Bringen, Dauern, Einnehmen, Einschlagen, Nehmen, Erhalten [verb], Nagel (m), Nageln, Heiraten [verb]
معادل ابجد
750