معنی اقرارکننده

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

معترف

خستو، قایل، مقر، اعتراف‌کننده، اقرارکننده، مذعن


خستو

اعتراف‌کننده، اقرارکننده، معترف، مقر،
(متضاد) ناخستو، هسته

فرهنگ معین

معترف

(مُ تَ رِ) [ع.] (اِفا.) اقرارکننده، اعتراف کننده.

فرهنگ عمید

خستو

کسی که به امری اقرار و اعتراف می‌کند، مقر، معترف، اقرارکننده،

لغت نامه دهخدا

مبأذن

مبأذن. [م ُ ب َ ءْ ذِ] (ع ص) فروتنی نماینده. || اقرارکننده. || شناسنده. || داننده. (منتهی الارب).


مستودی

مستودی. [م ُ ت َ](ع ص) اقرارکننده به حق دیگری.(از اقرب الموارد). گرونده ٔ حق.(از منتهی الارب). و رجوع به استیداء شود.


توحیدگوی

توحیدگوی. [ت َ / تُو] (نف مرکب) اقرارکننده به یگانگی خدای تعالی. گوینده ٔ کلمه ٔ لااله الااﷲ:
توحیدگوی او نه بنی آدم است و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد.
سعدی.
رجوع به توحید شود.


قایل

قایل. [ی ِ] (ع ص) قائل. نعت فاعلی از قول. گوینده. (آنندراج). ج ِ قُوَّل و قُیَّل. (آنندراج بنقل از منتهی الارب). رجوع به قائل شود. || قیلوله کننده. (غیاث اللغات) (منتخب) (از آنندراج). چاشتگاه خسبنده. (لغت نامه ٔ خطی بی نام متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف). || در عرف به معنی اقرارکننده به خطای خود. (آنندراج). رجوع به قائل شود.


قائل

قائل. [ءِ] (ع ص) گوینده. (منتهی الارب). سخنگو. گفتگوکننده:
لیک من اینک پریشان می تنم
قائل این سامع این نک منم.
(مثنوی).
نام تو میرفت و عارفان بشنیدند
هر دو برقص آمدند سامع و قائل.
سعدی.
|| تسلیم شده. (فرهنگ نظام). || اقرارکننده بر گناه و جنایت خود. (ناظم الاطباء). || نیم روزان خسبنده. (منتهی الارب). || معتقد بر چیزی. (ناظم الاطباء). ج، قائلین.


باخع

باخع. [خ ِ] (ع ص) اسم فاعل از بخع. مبالغت کننده در امری. کشنده و مبالغه کننده در کشتن، قوله تعالی: فلعلک باخع نفسک، و اقرارکننده. (آنندراج). بخع بالشاه؛ مبالغه کرددر ذبح آن تا از حد ذبح درگذشت و به رگ نخاع رسید، هذا اصله، ثم استعمل فی کل مبالغه، و منه قوله تعالی فلعلک باخع نفسک، ای مهلکها مبالغاً فیها حرصاً علی اسلامهم. (منتهی الارب).


مذعن

مذعن. [م ُ ع ِ] (ع ص) معترف. مقر. خستو. (یادداشت م-ؤلف). اقرارکننده به حق کسی. (از اقرب الموارد). گردن نهنده به حق کسی. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از اذعان. رجوع به اذعان شود.
- مذعن شدن، مقر شدن. معترف گشتن. اقرار آوردن.
|| منقاد. خاضع. مذعان. (از متن اللغه). که بشتابد در اطاعت و خضوع کند و ذلت نماید و انقیاد آرد. (از اقرب الموارد). مطیع: و یوجب علی کل منهم ان یکون لاوامره مسلماً و باحکامه راضیاً مذعناً. (تاریخ بیهقی ص 299).


معترف

معترف. [م ُ ت َ رِ](ع ص) مرد مقر به گناه خود.(آنندراج). آن که اعتراف می کند و اقرار می نماید نادانی و گناه خویش را.(ناظم الاطباء). || اقرارکننده.(غیاث)(آنندراج). خستو. مقر. مُذعِن. اعتراف کننده.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و حال آنکه معترف است در صورت نعمت به احسان او و راضی است در صورت بلیه به آزمودن او.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). و همه به وحدانیت خالق و رازق خویش معترف می باشند.(کلیله و دمنه). عاکفان کعبه ٔ جلالش به تقصیر عبادت معترف(گلستان). سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن.(گلستان).
- معترف آمدن، اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. اذعان کردن:
آخر به عجز خویش معترف آیند کای اله
دانسته شد که هیچ ندانسته ایم ما.
عطار.
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور.
سعدی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معترف شدن، اقرار کردن. معترف آمدن: و معترف شدند که مثل آن جامه ها... ندیده بودند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 304). و رجوع به ترکیب قبل شود.


مقر

مقر. [م ُ ق ِرر](ع ص) اقرارکننده.(غیاث)(آنندراج). اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعتراف به گناه خود می کند و آنکه قبول می کند راستی گفتار دیگری را نسبت به خود پس از آنکه انکار کرده بود.(ناظم الاطباء). معترف. مذعن. خستو.مقابل. منکر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لیکن این محال است که خصم مقر بود.(دانشنامه).
ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر
ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین.
فرخی.
مقر ببود که دین حقیقت اسلام است
محمد است بهین ز انبیا و از اخیار.
اسدی.
هر چه با ما خواهی کرد سزای ماست و من به گناه خویش مقرم.(قابوسنامه چ نفیسی ص 110).
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور.
ناصرخسرو.
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکووعده متاب.
ناصرخسرو.
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری به خدا و به رسول و به کتیب.
ناصرخسرو.
باتن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب.
ناصرخسرو.
نماز نکنند و روزه ندارند ولیکن بر محمد مصطفی(ص) و پیغامبری او مقرند.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو). گفت کسی بر وی گواهی می دهد. گفتند نه که او خود مقر است.(سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 174). یکی گفت ای امیر او خود به گناه خود مقر است.(سیاست نامه ایضاً ص 174). الهی... اگر بر گناه مصریم بر یگانگی تو مقریم.(خواجه عبداﷲ انصاری).
ده ده آورده پیش او طاغی
یک یک اندامشان مقر به گناه.
ابوالفرج رونی.
چندان شراب ده تو که تا منکر و مقر
در سینه شان نه مهربماند نه کینه ای.
عطار.
- مقر آمدن، اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن:
مقر آمد جوانمردی که بی او
نشد کس را جوانمردی مقرر.
عنصری(دیوان چ یحیی قریب ص 76).
دبیر را مطالبت سخت کردند مقرآمد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). زدن گرفتند مقر آمد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 444). کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537).
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش.
ناصرخسرو.
بدی با جهل یارانند و جاهل بدکنش باشد
نپرهیزد ز بد گرچه مقر آید به فرقانها.
ناصرخسرو.
من نمی شنوم که او چه می گوید، مقر می آید یا نه.(سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 174). گفت مرادستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید، مقر آید یا منکر شود.(تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابومعشر مقر آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست و بینداخت.(چهارمقاله ص 91). او منکر نتوانست شدن مقر آمد.(چهارمقاله ص 123).
- مقر آوردن، به اعتراف واداشتن. وادار به اقرار کردن:
فضلها دزدیده اند این خاکها
ما مقر آریمشان از ابتلا.
مولوی.
- مقر شدن، اقرار کردن و اعتراف نمودن.(ناظم الاطباء):
عالم که به جهل خود مقر شد
از جمله ٔ صادقین شمارش.
خاقانی.
- مقر گشتن(گردیدن)، اعتراف کردن. خستو شدن:
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
(از کلیله و دمنه).
هرکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو دید باز به انکار شد.
عطار.
||(اصطلاح حقوقی و فقهی) کسی که اقرار می کند.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مقرٌ به، مورد اقرار را گویند. مثلاً در اقرار به دین، دین را مقرٌبه گویند.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مقرٌ له، کسی که به نفع او اقرار صورت گرفته است.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
|| ناقه مقر؛ شتر ماده که آب گشن در زهدان دارد.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

معادل ابجد

اقرارکننده

631

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری