معنی عکاس
لغت نامه دهخدا
عکاس. [ع ِ] (ع مص) ناصیه ٔ یکدیگر را گرفتن. || قلب کردن و معکوس کردن سخن. (از اقرب الموارد). معاکسه. و رجوع به معاکسه شود.
عکاس. [ع ِ] (ع اِ) رسن که بدان دست شتر با مهار بندند تا رام گردد. (منتهی الارب). عکاس البعیر؛ ریسمانی است که در «خطم » شتر تا «رسغ» دست او بندند تا رام گردد. (از اقرب الموارد). در مثل گویند «دون هذا الامرعکاس و مکاس »یعنی سوای این کار موی پیشانی یکدیگر گرفتن است، یاآن از اتباع است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
عکاس. [ع َک ْ کا] (اِ ع، ص، اِ) کسی که عکاسی میکند و عکس می اندازد. (ناظم الاطباء). آنکه شغلش عکس برداری است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به عکس شود.
عکاس باشی
عکاس باشی. [ع َک ْ کا] (اِ مرکب) رئیس عکاسان. (فرهنگ فارسی معین). || عنوان احترام آمیز عکاسان. (فرهنگ فارسی معین): آقا رضای پیشخدمت حضور همایون چون در فن عکاسی به درجه ٔ کمال رسیده، به لقب عکاس باشی سرافراز گردید. (مرآهالبلدان ج 1 ص 20).
فارسی به انگلیسی
Photographer
فرهنگ معین
(عَ کّ) [ع.] (اِ. ص.) آن که شغلش عکس برداری است.
فرهنگ عمید
کسی که عکس برمیدارد، آنکه پیشهاش عکاسی است،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
فرتورگر
فرهنگ فارسی هوشیار
فارسی به عربی
مصور
فارسی به ایتالیایی
fotografo
فارسی به آلمانی
Fotograf (m)
اطلاعات عمومی
ژوزف نیسه فور نیپس
معادل ابجد
151