معنی فتخ

لغت نامه دهخدا

فتخ

فتخ. [ف َ] (ع مص) نرم کردن انگشتان و خم کردن مفاصل انگشتان پا برای نشستن. (اقرب الموارد). سست شدن بندهای اندام و نرم و فروهشته گردیدن آن. (منتهی الارب). || فروهشتن عقاب بالهای خود را. (اقرب الموارد) (لسان العرب).

فتخ. [ف َ ت َ] (ع مص) استرخاء مفاصل و نرمی آن. (اقرب الموارد). || دراز و پهنا گشتن کف دست و پا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پهن و فروهشته گردانیدن انگشتان. || سست کردن انگشتان پای وقت نشستن. (منتهی الارب). رجوع به فَتْخ شود. || (اِ) ج ِ فتخه. || پیه مانندی در شتران. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زنگله ٔ خرد و بی آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). || هر زنگ که آواز ندهد. (اقرب الموارد).


فتخ ماده

فتخ ماده. [ف َ خ ِ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) علتی که بدان فرج زن بآماسد و چون برِ مرد شود خصیه بآماسد. و آن را قبح ماده هم گویند، کذا فی القنیه. (از مؤید الفضلا) (از آنندراج).


فخرالدوله

فخرالدوله. [ف َ رُدْ دَ ل َ] (اِخ) دیلمی. پس از فوت مؤیدالدوله (373 هَ. ق.) بزرگان و ارکان دولت مجلسی آراستند تا یکی از شاهزادگان دیلمی را به سلطنت اختیار کنند و چنین صلاح دیدند که فخرالدوله را که ارشد شاهزادگان دیلمی و از هر جهت برازنده و سزاوار سلطنت بود به پادشاهی برگزینند. به همین لحاظ صاحب بن عباد فرستاده ای بخراسان نزد فخرالدوله فرستاد و او را به ری دعوت کرد. فخرالدوله که مدتی انتظار چنین فرصتی را داشت تکلیف صاحب بن عباد را پذیرفت و بجانب ری شتافتند و در ماه رمضان سال 373 هَ. ق. وارد آن شهر شد و چون اعتقادی به لیاقت صاحب بن عباد داشت وزارت را همچنان بدو سپرد. صاحب نیز با کاردانی خود تمام متصرفات دیلمیان را تحت نظر خویش درآورد وبه دفع شورشیان پرداخت و مردم را هم آغوش امن و امان ساخت. باید یادآوری کرد که این شاهزاده در زمان برادرش مؤیدالدوله با کمک قابوس وشمگیر به جنگ برادر برخاسته و از او شکست خورده، سپس به خراسان نزد امیر سامانی پناه برده بود. چون فخرالدوله بر تخت سلطنت مستقر گردید جمیع شاهزادگان و امرای دیلمی در جلب رضایت وی کوشیدند و صمصام الدوله پسر عضدالدوله از خلیفه ٔ عباسی درخواست که خلعت و لوای امارت جهت وی فرستد.ابوالحسین پسر دیگر عضدالدوله در خوزستان خطبه به نام فخرالدوله خواند و به سال 374 جواهر گرانبهایی بعنوان هدیه به خدمت وی فرستاد. در سال 375 شرف الدوله فرزند دیگر عضدالدوله درصدد تصرف اهواز و غلبه بر برادر کوچکتر خود برآمد و ابوالحسین که یارای ایستادگی نداشت به فخرالدوله پناه برد. فخرالدوله مقدم او راگرامی داشت و چندی پس از آن تاریخ وی را حکومت اصفهان داد. از این مقدمه چیزی نگذشت که ابوالحسین به تحریک مفسدان به خیال مخالفت با فخرالدوله افتاد. اما سپاهیان اصفهان وی را دستگیر کردند و به خدمت فخرالدوله فرستادند و فخرالدوله برادرزاده ٔ نمک نشناس خود را زندانی کرد و وی تا پایان زندگانی فخرالدوله در زندان بود. فخرالدوله در سال 377 صاحب بن عباد را مأمور جمعآوری مالیات و اموال دیوانی تبرستان نمود، و چون صاحب این مهم را با کمال لیاقت انجام داد، موجبات رضایت فخرالدوله فراهم شد. صاحب علاوه بر این، شورش برخی از رجال آن دیار را نیز فرونشاند و استحکاماتی را که تا آن تاریخ فتح نکرده بود فتح کرد و در اواخر همان سال به ری بازگشت. در سال 379 شرف الدوله فرزند دیگر عضدالدوله در بغداد وفات یافت و بهاءالدوله برادر وی به حکومت بغداد رسید و شغل امیرالامرایی و شحنگی آن شهر بر وی مسلم گشت. صاحب بن عباد میخواست نفوذ خویش را بر بغداد نیز بگسترد. به همین مناسبت مرگ شرف الدوله را مغتنم شمرد و فخرالدوله را به رفتن بغدادتحریک کرد. فخرالدوله نیز که مردی جاه طلب بود که فتخ بغداد را باعث ازدیاد جاه و جلال خویش میدید دستور بسیج سپاه داد و بدانسوی شتافت. بهاءالدوله چون از کینه ٔ عم خود در هراس بود کسی را جهت پوزش پیش وی فرستاد و درخواست صلح کرد. فخرالدوله نیز با وی از در رفق و مدارا درآمد و با این صلح کلیه ٔ شاهزادگان دیلمی فخرالدوله را به ریاست خانواده پذیرفتند. فخرالدوله در پایان سال 379 به ری مراجعت کرد. در سال 385 صاحب بن عباد سخت بیمار شد و درگذشت. از وصیتی که بنابرقول حمداﷲ مستوفی صاحب تاریخ گزیده، صاحب بن عباد دربستر مرگ به فخرالدوله کرده است چنین برمی آید که فخرالدوله در اداره ٔ ملک کفایتی نداشته و عظمت و شکوه پادشاهی او مدیون لیاقت و کاردانی و تدبیر صاحب بن عباد بوده است. البته فخرالدوله به وصایای او عمل نکردو حتی در همان روز مرگ امر به ضبط اموال او داد و فرزندانش را از ارث پدر محروم ساخت و با این اقدام مردم نسبت به او بدبین شدند بویژه فخرالدوله نزدیکان وخویشان صاحب را نیز تحت شکنجه قرار داد تا آنچه از اموال وی نزد ایشان مانده بود پس بگیرد و همین امر خشم مردم را نسبت به وی شدیدتر کرد. پس از صاحب وزارت فخرالدوله را ابوالعاس الفبی و پس از وی ابوعلی بن حمویه به عهده گرفتند که هر دوی ایشان بقول اکثر مورخان در بیدادگری تالی حجاج بن یوسف بودند. فخرالدوله در سال 387 درگذشت و درنتیجه ٔ مالیات گزافی که طی 18 سال زمامداری از مردم گرفته بود جواهر گرانبها و درهم دینار بسیار در خزانه اش یافتند. (از تاریخ دیالمه و غزنویان عباس پرویز صص 92-93 با تصرف و اختصار).


طلق

طلق. [طَ] (معرب، اِ) پنبه ٔ کوهی. || دوائی است که ضماد آن نافع سوختگی است (و مشهور در آن سکون لام، یا آن غلط است). معرب تلک. || ابوحاتم گوید: طلق (بکسر اول) و آن سنگی است براق، بهندی ابرک و چون آن را بکوبند توبرتو جدا شود، و گاهی آن را در تابدانهای حمام بجای آبگینه بکار برند. اَجوده الیمانی ثم الهندی ثم الاندلسی و الحیله فی حله ان یجعل فی خرقه مع حصوات و یدخل فی الماء الفاتر ثم یحرک برفق حتی ینحل و یخرج من الخرقه فی الماء ثم یصفی عنه الماء و یشمس لیجف. (منتهی الارب). سنگی است سفید و براق که آن را ابرک گویند و چون بر چیزی بمالندآتش آن را نسوزد و اگر حل گردد و مانند آب شود اکسیر گردد چنانچه گفته اند. (منتخب اللغات):
لب تر مکن به آب که طلق است در قدح
دست از کباب دار که زهر است توأمان.
خاقانی.
چشم و دلم چو پر شد از زیبق اشک و طلق غم
بس بود این گهر مرا از پی چرخ کیمیا.
سیف اسفرنگ.
گوهری باشد کانی. گویند هرکه حل کرده ٔ آن را بر بدن مالد آتش بر بدن او اثر نکند، و بعربی کوکب الارض خوانند. (برهان قاطع). بعربی ابهرکه را گویند. ارجانی گوید: طلق سرد است در یک درجه و خشکست در دو درجه، سیلان خون را که در رحم و مقعد پدید آید دفع کند و ریش روده را نیکو گرداند، چون به آب لسان الحمل بکار برده اند و آماسها و کرم که بر پستانها و رانهاو خصیتین بدید آید در ابتدای بدید آمدن منفعت کند وطلق حل کرده در منافع زیادت بود از حل ناکرده. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان). بعضی آن را کوکب الارض خوانند و دو نوع است: صافی البیاض غلیظجسم و از آن مروارید سازند چنانکه بغلط نتوان شناخت، و دیگر سرخ نیکورنگ که جسم نرمی دارد. (نزهه القلوب). کوکب الارض. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). عرق العروس. فتخ. و رجوع به طین شاموس شود. یکی از معانی آن چنانکه ابن البیطار گوید میکا است. نوعی از سنگ که سفید و براق و طبق برطبق باشد آن راابرق نیز گویند و چون ابرق محلول را بر چیزی بمالندآتش آن چیز را نسوزد، مجازاً بمعنی شراب آید بمناسبت آنکه ابرق محلول که مانند آب میشود اکسیر اعظم است، و شراب را نیز در فوائد قریب اکسیر دانند و بهمین جهت شراب را طلق روان نیز گویند. (غیاث):
درده کیمیای جان زآتش جام زیبقی
طلق حلال پرور آن طلق روان گوهری.
خاقانی.
بعربی کوکب الارض گویند، سرد است در اول و خشک است در دوم. چون نیم مثقال از محلولش میل کنند طبیعت را قبض کند و خون ببندد و سنگ گرده و مثانه بریزاند و چون به آب لسان الحمل طلا کنند ورم ثدیین و ورم خلف اذنین را نفع دهد، و مضر است به سپرز و مصلحش کتیراست و طلق را چنان کنند که با سنگ ریزه ٔ چند در خریطه ٔ کرباس درشت کرده در آب نیم گرم اندازند و به آهستگی بجنبانند تا حل شود پس در آفتاب خشک سازند و نگاه دارند. و صاحب تحفه آرد: معروفست و آن سفید نقره مانند و زرد طلائی و یمانی و هندی و مغربی میباشد و بهترین او یمانیست که صفایح آن بسیار رقیق جدا شود و براق و صدفی رنگ باشد، در دوم سرد و در آخر سیُم خشک و مستعمل از او محلوب و محلول است و طریق حلب و اقسام حل او در دستورات مذکور میشود و چون به تنهائی نمیسوزد احتراق او را با نوشادر و کلس بیض ممکن دانسته اند و شرب او جهت اسهال و موی و کبدی و نزف الدم اعضا و تبهای حار و ریزانیدن سنگ گرده و مثانه و با عسل جهت سرفه ٔ حار و با آب بارتنگ جهت نفث الدم سینه و رحم و بواسیر بی عدیل و طلای او جهت قروح رطبه ٔ قضیب و اعضای عصبانی و حکه و جرب و جذام مقرح و آثار سیاه جلد و اورام حاره و بواسیر بغایت مفید و مضر سپرز و گرده و مصلحش کتیرا و تخم کرفس و شربتش نیم مثقال است، و شکر رفع تشبث او به اعضای باطنی میکند و چون محلوب او را مثل غبار سائیده و رفع نمک از شستن مکرر نموده با صمغ عربی و آب حل کنند در اعمال نقاشی و مانند آن بهتر از ورق نقره است و چون زعفران اضافه نمایند مثل ورق طلای محلول و با زنگار زمردی و با آب عصفر فستقی میشود و چون با شب ّ یمانی و خطمی و مغره و سرکه و سفیدی تخم بر اعضا طلا کنند مانع سوزانیدن آتش است، و اهل صناعه طلق را مطهر قلعی میدانند هرگاه با آب گداخته شود. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). صاحب اختیارات گوید: کوکب الارض خوانند و عرق العروس و به یونانی اسطولای کواکب یعنی کوکب الارض. رازی گوید سه نوعست، بحری و یمانی و اندلسی، و یمانی نکوتر بود و تنک و براق. و هندی بشکل یمانی بودولیکن عمل وی نکند و اندلسی صحیفه ٔ وی ستبر بود، و غافقی گوید آن نوعی از حشیش است معروف به عرق العروس، و ارسطو گوید که خاصیت طلق آنست که اگر بهاون یا به آهن و مطرقه و هر چیز که چیزها بدان توان کوفت، بکوبند، کوفته نگردد مگر بحجر الماس بشکنند و قطعاً وی را سحق نتوان کرد مگر وقتی که چند سنگ کوچک با وی منضم سازند و در خرقه ٔ خشن یا مویینه بندند و در آب می جنبانند تا جسم وی خرده خرده شود و بگدازد، و علی بن محمد گوید حل وی چنان کنند که در خرقه ای بندند با سنگی چند خرد و در آب نیم گرم اندازند و به آهستگی بجنبانند تا حل شود و از خرقه بیرون آید، پس آب از وی صافی کنند و در آفتاب نهند تا خشک شود، و این مؤلف گوید این عمل را حلب خوانند چنانچه طلقی را که عمل بر آن کرده باشند طلق محلوب گویند نه محلول، و شیخ الرئیس گوید خوردن وی خطرناک بود، و طبیعت وی سرد است در اول و خشک است در دوم، قابض بود و خون را ببندد و به آب لسان الحمل ورم ثدیین و ذکر و خلف اذنین و مجموع گوشتی که سست بود در ابتدا نافع بود و خون رحم و مقعدببندد و چون مغسول کنند و به آب لسان الحمل بیاشامندنفع وی ظاهر شود و طلا کردن ذوسنطاریا را نافع بود ونافع بود جهت ریشهائی که در اعضای مجذوبان پیدا گردد. و صاحب منهاج از قول اسحاق گوید که نیم مثقال از وی سنگ بریزاند، و گویند مضر بود بسپرز و مصلح وی کتیرا بود و وی سوخته نشود الا به حیله. (اختیارات بدیعی). سنگی مطبق و درخشنده که کیمیاگران خلاصه ٔ آن را بحکمت می کشند و بکار میبرند و آن بشکل سیمان است و آن را طلق روان گویند. ابن البیطار آرد: محمدبن عبدون گوید: سنگ براقی است که میتوان آن را در زیر ضربه بصورت ورقه های کوچک و نازکی درآورد و آنها را برای پنجره ٔ روشنائی گرمابه بکار برد و بجای شیشه از آنها استفاده کرد، و بسریانی آن را فتخ و جیسما گویند. همچنین طلق را کوکب الارض و عرق العروس نیز خوانند. رازی در کتاب المدخل التعلیمی گوید: طلق را انواعی است از قبیل: بحری و یمانی و جبلی، و هرگاه آن را در زیر ضربه قرار دهند بصفحه های سپید باریک تقسیم شود که براق و درخشان میباشند. و هم رازی در کتاب علل المعادن گوید: طلق دارای دو گونه است، نوعی از آن ورقه ورقه میشود و از سنگ گچ تکوین میگردد و در جزیره ٔ قبرس وجود دارد. دیسقوریدوس گوید: طلق سنگی است که در قبرس یافت میشود شبیه به زاج یمانی است، هنگامی که آن را بشکنند توبرتو و ورقه ورقه است و صفحه های آن بسهولت از هم جدا میشوند. اگر ورقه های آن را در آتش افکنند شعله ور میشوند و در حالی که آنها را از آتش بیرون می آورندنیز همچنان برافروخته میباشند ولی ورقه های مزبور سوخته نمیشوند. غافقی گوید: این جنس طلق را جیپس گویند که عبارت از طلق اندلس است. و علی بن محمد گوید: طلق بر سه گونه است: یمانی وهندی و اندلسی، نوع یمانی گرانبهاترین و نوع اندلسی پست ترین آن میباشد و گونه ٔ هندی متوسط میان دو گونه ٔ مزبور است. گونه ٔ یمانی دارای ورقه هائی است که تا حد امکان نازک میباشد و به ورقه های نقره همانند است ولی رنگ آنها شبیه به رنگ صدف است. نوع هندی هم از لحاظ شکل مانند گونه ٔ یمانی است لیکن از نظر خاصیت پست تر از آنست. گونه ٔ اندلسی نیز ورقه ورقه میشود ولی ورقه های آن ضخیم و درشت است و آن را عرق العروس خوانند. ارسطوطالیس گوید: خاصیت طلق اینست که اگر آن را بوسیله ٔ ابزار آهنی و پتک و هاون و هر چیزی که بدان اجسام را نرم میکنند بکوبند به هیچ رو در آن تأثیری نمی بخشد ولی اگر با سنگ الماس آن را قطع کنند از همان محل قطع تبدیل به ورقه هائی میشود چنانکه یاد کردیم، وبرای حل کردن این سنگ هیچ چاره ای نیست جز اینکه آن را با سنگریزه هائی در کیسه ای موئین یا از پارچه ٔ خشنی دیگر داخل کنند و پیوسته با آن سنگریزه ها تکان دهند تا ذرات آن از هم بگسلد و رفته رفته سائیده شود. علی بن محمد گوید: حل کردن آن بسهولت امکان پذیر است بدین طریق که آن را در پارچه ٔ کهنه ای با سنگریزه ها گرد آورند و در آب سرد فروبرند سپس به نرمی آن را تکان دهند تا حل شود و از کهنه داخل آب گردد، آنگاه آن را تصفیه کنند و در آفتاب بگذارند تا خشک شود، درین هنگام در ته ظرف گردی از آن بجای ماند. رازی گوید: برای تأثیر نکردن آتش در اجسامی که نزدیک آنست روی اجسام مزبور طلق میمالند. ابن سینا گوید: نوشیدن شربت آن خطرناک است زیرا ذرات آن به پرزها و خملهای معده و حلق و مری می چسبد، و آن در اول سرد و در دوم خشک است، قابض و حابس خون باشد و برای ورم پستان و ذکر و پشت گوش و سایر عضلات سست سودمند است و شربت آن با آب لسان الحمل نفث الدم حبس کند و طلا و نوشیدن مغسول آن به آب لسان الحمل خون رحم و مقعد را حبس کند و نافع ذوسنطاریا باشد. غافقی گوید: برای قرحه هائی که در مجذوبان روی دهد نیکو است و آنها را اصلاح میکند و بهبود می بخشد. (از مفردات ابن البیطار). و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی شود. || در تداول اطفال، بچه کُنَک. رجوع به بچه کنک شود.
- طلق روان، یعنی شراب، چه طلق بمعنی ابرک است چون حل شود و آب گردد اکسیر شود، بدین مناسبت شراب را گویند طلق روان کنایه از شراب است و بعربی خمر گویند. (برهان) (آنندراج):
طلق روانست آب بی عمل امتحان
زرّ خلاص است خاک بی اثر کیمیا.
خاقانی.
- طلق روان گوهری، کنایه از شراب انگوری است. (غیاث) (آنندراج).
- طلق محلول، آنچه کیمیاگران بحکمت و ترکیبات ابرق را مثل آب میگردانند، و این اکسیر اعظم است. (غیاث) (آنندراج).

حل جدول

فتخ

سستی مفاصل


سستی مفاصل

فتخ

فرهنگ فارسی هوشیار

فتخ

سست بندی سستی بند ها (بند مفصل)

معادل ابجد

فتخ

1080

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری