خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریال ترکی حباب + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریال ترکی حباب را قرار داده ایم ما را تا آخر این پست همراهی کنید. فرهان پول رشوه خواران ، گلاهبرداران وافراد که با سود جویی ناشایسته ثروتمند شده اند می دزد و با این پول به جوانان فقیر محله خود کمک می کند ، آنها را آموزش می دهد و به خانواده هایشان کمک می کند، ماجرا از مرگ غیر منتظر شروع میشود و زندگی او را تغییر می دهد ، این اتفاق او را نه تنها با آرمان هایش بلکه با عشقش محک میسازد. بازیگران سریال ترکی حباب با اسم قدیمی ولگرد عبارتنداز؛ Kaanapali Yildirim _ Biran Damla Yilmaz_ Seray Kaya _ Sarp Akkaya _ Edip Tepe li _ Engin Alkan_ Melisa Dogu
داستان قسمت ۱۴ سریال ترکی حباب
ایپک با فرهان نوشیدنی میخورن و حرف میزنن که ایپک وقتی میخواد بره خونه فرهان نمیزاره و میگه با این حالت نمیزارم بری کجا میخوای بری؟ بزار یه قهوه درست کنم تا حالت جا بیاد وقتی قهوه آماده میشه و برمیگرده میبینه رو کاناپه خوابش برده که بیدارش نمیکنه. مژده میبینه خبری از فرهان نیست بهش پیام صوتی میده و میخوابه. صبح از خواب بیدار میشه و میبینه هنوز جواب نداده. ایپک از خواب بیدار میشه و برای فرهان نوشته ای میزاره و ازش تشکر میکنه بابت شب گذشته و میره تو بالا پشت بوم که کمی هوا بخوره که مژده اونو میبینه و بهم میریزه که چرا شب را اونجا مونده به خاطر همین پیام صوتیشو بدون خوندن فرهان پاک میکنه و باهاش سر سنگین میشه. فرهان و دوستاش که صدای ضیاء و سینارو میشنون که دارن باهم حرف میزنن فرهان صدای ضبط شدشونو میره میده به ایپک تا اونم بشنوه. ایپک با شنیدن اون حرفا باور میکنه که سینا عموش با ضیاء همکاری میکنه او به فرهان میگه من میتونم همینجوری صدای عمومو بشنوم؟ فرهان میگه آره ولی باید بهم کمک کنی ایپک قبول میکنه. ایپک به گفته فرهان میره پیش عمویش و باهاش حرف میزنه درباره این پنهان کاریشون و بهش میگه بابام از این قضیه خبر داشت؟
سینا میگه این چه حرفیه دخترم رابطه ما وقتی که رفتی آمریکا شروع شد تازه ایپک میگه حرفات با مامانم به صورت عجیبی یکیه! او ازش میخواد تا بره واسش ویسکی بیاره سینا میگه این موقع صبح؟ وقتی میره اینک شنود را کار میزاره و میگه منصرف شدم نمیخواد میخوام برم. از شنود متوجه میشه که سینا به جاسوسش زنگ میزنه و میگه دیگه رئیسِت به کارم نمیاد حذفش کن. ایپک و فرهان میفهمن و به ضیاء خبر میدن که بادیگاردت میخواد بکشتت و ضیاء خودشو نجات میده که با دیدن فرهان و ایپک بهشون میگه از کجا فهمیدی میخواد منو بکشه؟ چرا بهم کمک کردی؟ فرهان صدای ضبط شده سینا را بهش میده تا گوش کنه فرهان میگه نجات دادم به یه شرط که به ایپک بگی همه چیزو درباره پدرش. ضیاء بهش میگه که پدرتو همین سینا عوضی دستور داد بکشنش ایپک شوکه شده که ضیاء میگه فهمیده بود چه جانوریه اونم حذفش کرد بی شرف ایپک با تعجب بیرون میره و یکدفعه میزنه زیر گریه و به فرهان میگه این چی میگه؟ یعنی چی؟ فرهان بغلش میکنه تا آروم بشه. فرهان ایپک را نمیتونه تو این حال تنها بزاره و با خودش میبرتش خونه خودش که تنها نباشه و درباره اش باهم حرف میزنن تا ایپک یکم سبک بشه….