خلاصه داستان قسمت ۳۱۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۱۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۳۱۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
بعد از سخنرانی زلیخا، همه کارگران می گویند که فادیک و راشید به هم علاقمند هستند و باید باهم ازدواج کنند. زلیخا رو به راشید بهش میگوید که باید بیای فادیک را از ما خواستگاری کنی. سپس باهاش درباره مهریه و شیربها شوخی میکند.
زلیخا به سمت اتاق هولیا می رود و ثانیه نیز پشت سرش می رود. زلیخا ساعت مچی هولیا را برمیدارد و بهش نگاه می کند. زلیخا میخواهد ساعت را به ثانیه بدهد، ولی ثانیه قبول نمی کند و ازش میخواهد که خودش از ساعت استفاده کند چون برازنده خودش است. ثانیه همه ی لباس ها و لوازم شخصی هولیا را مرتب و دسته بندی میکند. زلیخا می گوید که همه وسایل را برای مزایده بگذارند و پولش را خرج خیریه کنند. زلیخا یکی از لباسهای هولیا را به ثانیه میدهد تا آن را برای عروسی گولتن بپوشد.
رییس بهداشت شهر برای دادن حکم پزشک ارشد به بیمارستان می آید. همه فکر میکنند که این حکم رسمی ماله مژگان است. مژگان با خوشحالی به سمت اتاق رییس بهداشت می رود. آنجا میفهمد که او اصلا برای ریاست انتخاب نشده و فردی به نام امید قهرمان قرار است به آنجا منتقل شود برای پست پزشک ارشدی بیمارستان.
مژگان ناراحت و عصبی می شود. مژگان موضوع پزشک ارشد را به تمام دکترهای دیگر میگوید و همه ی آنها نیز ناراحت می شوند، چون مژگان فکر میکرد که او حتما پزشک ارشد و رسمی می شود و برای قبول شدن برای این پست، زحمات خیلی زیادی برای بیمارستان کشیده بود.
هنگام شب وقتی مژگان به خانه می رسد، پیش بهیجه می رود و از این وضعیت گلایه میکند. بهیجه به مژگان میگوید باید کار و زندگی خودمان را از چکوراوا جمع کنیم و به سمت استانبول برویم. مژگان نمی تواند چکوروا را ترک کند و به سمت استانبول برود و میگوید داغ تکین هنوز تازه است و نمیتواند کرمعلی را از پدربزرگش جدا کند. بهیجه بهش میگوید که اصلا کرمعلی نوه تکین نیست چون ایلماز را به صورت رسمی فرزند خودش نکرده . بهیجه اصرار و تمام تلاشش را میکند که مژگان را راضی کند تا ارثشان را بگیرن و از آنجا بروند.
در خانه زلیخا لباس عروس گولتن را بالاخره میروزد و تمام می کند. سودا با تحسین به زلیخا و لباس عروس نگاه می کند و از زلیخا تعریف میکند. زلیخا برایش خاطره ای را تعریف میکند که در استانبول خانواده سرشناس و پولداری به نام جوراب چی ها است که به سختی چیزی را میپسندیدن اما از آنجایی که از کارش خوششان اومده بود، دوخت لباس عروس دخترشان را به او داده بودند. سودا با شنیدن اسم جورابچی ها اعصابش خورد و چهره اش در هم می شود و تو فکر می رود
گولتن می آید تا زلیخا لباسش را بهش نشان دهد. گولتن با دیدن لباسش خوشحال می شود و لباس را می پوشد. ثانیه می آید و وقتی گولتن را در لباس عروسش مشاهده می کند، خوشحال می شوند و اشک شوق می ریزد.
دمیر که تا دیر وقت در شرکت مانده، به همراه دوستان و همکارانش برای صرف شام به بیرون می روند. در رستوران، دمیر همان زنی را میبیند که صبح در جاده دیده بود، یعنی امید. امید هم او را نگاه میکند. دمیر براییش سر تکان میدهد. دوستانش ازش می پرسند که آن دختر کیه؟ دمیر بهشون میگوید که صبح تو جاده ماشینش را تعمیر کرده و اصلا نمیشناستش.
زلیخا با ناراحتی و ناله به سودا میگوید که دوست داشت برای فادیک هم لباس بدوزد اما خوب اصلا وقت ندارد و شاید برای این موضوع فادیک ازش ناراحت شود. سودا همچین چیزی را انکار می کند و میگوید که برای او نیز لباس می خرند. سودا از زلیخا میپرسد که چرا تو این مدت زلیخا خودش را همسر دمیر معرفی نمیکند. زلیخا در جوابش میگوید که من فقط روی کاغذ زن دمیر هستم و درواقع هیچ نسبتی باهاش ندارد و قرار بود که از دمیر طلاق بگیرد، و الان برای این دلیل تو آن خانه مانده چون دمیر لیلا را بش نمیدهد.
بیشتر بخوانید: