خلاصه داستان قسمت ۷۰ سریال ترکی ضربان قلب + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۷۰ سریال ترکی ضربان قلب (نبض) را می توانید مطالعه کنید. ژانر این سریال عاشقانه و رمانتیک است، سریال ضربان قلب محصول سال ۲۰۱۷ به کارگردانی مشترک یوسف پیرهسان و آیتاچ چیچک در شبکه های ترکیه پخش شده و حال در سال ۲۰۲۱ روی آنتن شبکه ریور پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ Gökhan Alkan(علی)–Öykü Karayel(ایلول)–Ege Kökenli–Ali Burak Ceylan–Hakan Gerçek–Fatih Dönmez–Barış Aytaç–Burcu Türünz– Başar Doğusoy– Selahattin Paşalı.

قسمت ۷۰ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)
قسمت ۷۰ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

خلاصه داستان سریال ضربان قلب

خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب درباره زندگی شخصیت ایلول است که به خاطر پدر و مادرش کودکی سختی را پشت سر گذاشته است و در دوران دبیرستان پدرش او را در خانه ی مادر بزرگش در شهر مارماریس ترک نموده و تنها گذاشته است رفتن او پیش مادر بزرگش ، برای او فرصتی هست که زندگی اش را از نو درست نماید وی همچنین به وسیله ی آشنایی با علی زندگی اش را از نو خواهد ساخت….

قسمت ۷۰ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

موقع رفتن ، ایپک میگوید که او دوست پسر دارد و او را دوست دارد، و آنها باید این مسأله را فراموش کنند. سپس می رود.
در بیمارستان، سینان در حال رد شدن است که میبیند ایلول و علی روی مبل کنار هم خوابشان برده است. او فکری میکند و علی را بیدار میکند و میگوید:« باید حرف بزنیم….» سلیم در فروشگاهی خرید میکند که باز همان زن را آنجا میبیند و میخواهد با او سر صحبت را باز کند، اما او فکر میکند سلیم قصد مزاحمت دارد و می‌گوید :«به پلیس خبر میدهم.» اسما پیش صمد می‌آید و می‌گوید :«ما چرا ازدواج نمی کنیم؟ مشکل الپ چی هست؟» او می‌گوید:« پول کافی ندارد.» آلپ پیش اسما می‌آید و توضیح میدهد که :«من نذر کرده بودم که اگر در پزشکی قبول شوم و دکتر شوم، دو سوم حقوقم را برای بچه های یتیم مثل خودم بدهم.» اسما از اینکه او آدم خوش قلبی است خوشحال می شود.
ایپک پیش آغوز برمیگردد و بغلش کرده و از او عذر خواهی میکند و میگوید:« از ایلول و علی هم عذر خواهی میکنم. تو حق داشتی. من آدم خوبی میشوم.» آغوز میگوید:« تو تنها زنی هستی که دوستش دارم.» و در حالیکه آنها همدیگر را بغل کرده اند، سلطان از کنارشان رد میشود و ایپک او را میبیند.
سلطان به اتاقش میرود که میبیند علی آنجا نشسته و منتظرش است‌ سلطان تعجب میکند .علی کنارش می‌آید و می‌گوید:« ازت سوالی دارم….چرا؟» سلطان می‌گوید:« منظورت را نمی فهمم..» علی میگوید :«کارهایی که پدرم با تو کرده را نمیشود قبول کرد.کارهای وحشتناکی بودند. نابخشودنی بودند….حق داری..خیلی سختی کشیدی…اما من چکارت کرده بودم؟ چرا اینهمه بلاها سرم اوردی؟» سلطان یکه میخورد.
سپس می‌گوید:« چون تو هم بچه اش هستی…نابود شدن و ذره ذره از بین رفتن را،هیچ شمرده شدن‌ و تنها ماندن را، خواستم تو هم تحربه کنی. اون هیچ کاره تو بود، اما همه چیزش را به تو داد.» علی میگوید :«درسته.اما الان این درد و خشم را که درونت هست من میبینم.من هم دلم به درد میاید.اما اینها برای من ارزشی ندارند
….علی رغم همه بلاهایی که سرم اوردی، میتوانستم تو را ببخشم. اگر کمک میخواستی دستت را میگرفتم.شاید میتوانستیم برادر باشیم.اما تو باعث مرک دو نفر شدی.
تو پزشک هستی و سوگند خوردی که جان آدمها را نجات میدهی.»
۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا