معنی خوش گذراندن

لغت نامه دهخدا

خوش گذراندن

خوش گذراندن. [خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ذَ دَ] (مص مرکب) تفرج کردن. گشت و گذار کردن. به عیش و عشرت و راحت و بدون مرارت و زحمت زندگی کردن. (ناظم الاطباء).


گذراندن

گذراندن.[گ ُ ذَ دَ] (مص) عبور دادن. رد کردن:
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار.
فردوسی.
تیر اندر سپر آسان گذراند چو زند
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر.
فرخی.
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سعدی (طیبات).
هرکه تیر از حلقه ٔ انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان سعدی). || برتر بردن. بالا بردن:
سرت بگذرانم ز خورشید و ماه
ترا سرفرازی دهم بر سیاه.
فردوسی.
چو جوشن بپوشند روز نبرد
ز چرخ برین بگذرانند گرد.
فردوسی.
بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خرچنگ.
فرخی.
|| طی کردن. بسر آوردن. سپری کردن:
به بازی همی بگذراند جهان
نداند همی آشکار و نهان.
فردوسی.
چو دستور باشد مرا شهریار
همان نگذرانم به بد روزگار.
فردوسی.
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین
صد مهرگان به کام دل خویش بگذران.
فرخی.
جاودان زی ای درخور شاهی و مهی
مگذر از عیش و بشادی و بخوشی گذران.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 294).
بناچار یک روز هم بگذری تو
اگرچند ما را همی بگذرانی.
منوچهری.
برآمد ترا روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران.
منوچهری.
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند.
سعدی.
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح
از وی خبری پرس که چون میگذراند.
سعدی (طیبات).
|| تحلیل بردن. هضم کردن. گواردن.
- از حد گذراندن، تجاوز کردن از حد. از اندازه خارج شدن:
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران.
مولوی.
- برگذراندن، افزودن. تجاوز کردن:
ز کردار گفتار برمگذران
مجوی آنچه دانش نداری بدان.
اسدی (گرشاسب نامه).
- درگذراندن، بخشیدن. بخشودن. عفو کردن از جریمه: امیرالمؤمنین سلطانی رحیم است و من شفیع شوم تا جریمه ٔ تو درگذراند. (تاریخ طبرستان).
- گواه یا گوا گذراندن، استشهاد کردن. نشان دادن گواه. آوردن شاهد:
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
فرخی.
صاحب دیوان او را گفت دوگواه عادل بر صدق سخن خود بگذران. (تاریخ قم ص 106).
- وقت گذراندن، عمر بسر آوردن. مدت طی کردن. روزگار گذراندن.


شب گذراندن

شب گذراندن. [ش َ گ ُ ذَ دَ] (مص مرکب) سپری کردن شب. به سر بردن شب:
بر سر کوی تو شبها گذارندیم به عیش
کاسمان پوشش ما بود و زمین بستر ما.
وحشی بافقی.


خوش خوش

خوش خوش. [خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ] (ق مرکب) آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد.
لبیبی.
من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو بدروغ ومکر بستاند.
ناصرخسرو.
از عمر بدست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد بدانچه بتواند.
ناصرخسرو.
با همه خلق از در خوش صحبتی
خوش خوش و سازنده چون با خایه ای.
سوزنی.
صدر بزرگان نظام دین به تفضّل
گوش کند قطعه ٔ رهی را خوش خوش.
سوزنی.
خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب
با خاک همی عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم.
خاقانی.
خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا.
خاقانی.
بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد.
نظامی.
نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد.
نظامی.
خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی).
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلی است.
سعدی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.

فارسی به انگلیسی

حل جدول

خوش گذراندن

تنعم کردن


گذراندن

سپری کردن، امرار

فرهنگ فارسی هوشیار

گذراندن

(مصدر) عبور دادن: هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد، بالاتر بردن از برتر بردن: سرت بگذرانم زخورشید و ماه ترا سرفرازی دهم بر سپاه، طی کردن سپری کردن: این مهرگان بشادی بگذار و همچنین صد مهرگان بکام دل خویش بگذران خ (فرخی)، تجاوز دادن: زکردار گفتار برمگذران مجوی آنچه دانش نداری بدان. (گرشاسب نامه) یا از حد گذراندن. امری را بافراط مرتکب شدن: ابوبکر (پسر المستعصم بالله) سکنه شیعی مذهب محله کرخ بغداد و مشهد امام موسی بن جعفر را بباد غارت داده. . . قتل و غارت و فحشا را از حد گذراند. یا از دم شمشیر (تیغ) گذراندن. عرضه شمشیر کردن بشمشیر کشتن: (مغولان) مساجد را آخور کردند علما و فضلا را را دم شمشیر گذراندند. یا از نظر کسی گذراندن. بنظر وی رساندن بعرض او رساندن: فرمانده قراولان خاصه حق نداشت که زیر دستان خود را بدون اجازه خان (مغول) تنبیه کند بلکه باید تمام مسایل را از نظر خان بگذراند. یا گذراندن ایام. روزگار گذراندن سپری کردن ایام: این شخص (عتیق زنجانی) در خدمت سلطان سنجر منصب فقاعی داشته و در ابتدای امر در بازار مرو بفروش میوجات و ریحان ایام میگذرانده. یا گذراندن پیشکش. عرضه داشتن و تقدیم هدیه: شاهرخ حکومت این نواحی را بمیرزا جهانشاه قراقوینلو که ضیافتها کرده و پیشکشها گذرانده بود واگذار کرد: نداریم با دیگران هیچ کار بمهر علی بگذران روزگار. (منسوب به اسدی مجالس المومنین ‎135 یادداشتهای قزوینی) یا گذراندن غذا. تحلیل غذا هضم کردن غذا.


در گذراندن

عبور دادن، گذراندن


کشتی گذراندن

(مصدر) کشتی را عبور دادن: (خویش را گرز خور و خواب توانی گذراند کشتی خود سبک از آب توانی گذراند) . (صائب)

فرهنگ معین

گذراندن

عبور دادن، رد کردن، پشت سر نهادن، طی کردن، بالاتر بردن از، برتر بودن، تجاوز دادن. [خوانش: (گُ ذَ دَ) (مص م.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

گذراندن

طی کردن، قراردادبستن، قرارگذاشتن، سپری کردن، گذرانیدن، رد کردن، تجاوزدادن

فارسی به عربی

گذراندن

ابق، اجره، بینما، تفاد

فارسی به ایتالیایی

گذراندن

trascorrere

فرهنگ عمید

گذراندن

کسی یا چیزی را از جایی عبور دادن،
کاری را به‌ انجام رساندن،

فارسی به آلمانی

گذراندن

Fahrgeld (n), Fahrpreis (m), Kost (f), Wa.hrend, Weile [noun]

معادل ابجد

خوش گذراندن

1931

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری