معنی فح

لغت نامه دهخدا

فح

فح. [ف َح ح] (ع اِ) خربزه ٔ هندی. (ربنجنی).

فح. [ف َ] (ع حرف ربط) رمز است از فَحینَئِذ. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فحینئذ شود.

فح. [ف َح ح] (ع مص) بردمیدن مار از دهن. (منتهی الارب). صوت برآوردن مار از دهان. فَحیح. تفحاح. (اقرب الموارد). || دمیدن در خواب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) آواز مار که از دهن وی برآید. (منتهی الارب). فحیح. (اقرب الموارد).


فخ

فخ. [ف َخ خ] (ع مص) خرخر کردن نائم در خواب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آواز دادن مار. (اقرب الموارد). رجوع به فح شود. || (اِمص) فروهشتگی هر دو پای. (منتهی الارب). فروهشتن هر دو پای. (اقرب الموارد).


دامغان

دامغان. (اِخ) دمغان (در تداول عامه). شهری است میان خراسان و طهران کنار راه سمنان بشاهرود، در 339400گزی طهران و 249هزارگزی گرمسار، دارای ایستگاه راه آهن، عرض آن 36 درجه و 10 دقیقه و طول آن 54 درجه و 20 دقیقه. دمشقی گوید: از بلاد جبال است و صاحب غیاث اللغات آرد که: در اقلیم چهارم است و از ملک قهستان. و هدایت در انجمن آرا متذکر است که آن از شهرهای قدیم است و برزخ میان عراق و خراسان و در شاهنامه ٔ فردوسی نامش مکرر مذکور شده و اصل آن «ده مغان » بوده و از کثرت استعمال «هاء» از میان رفته و دمغان گفتند و بجای هاء «الف » آوردند. وجه تسمیه این بوده که مغان باعث آبادی آن شده اند یعنی آتش پرستان و حکیم لامعی گرگانی در صفت سرمای زمستان گفته:
گردد بهر دیار درین فصل روزگار
آتش پرست خلق چو در دامغان مغان.
و چشمه ٔ باد این ولایت مشهورست که آنرا بادخانی گویند یعنی چشمه باد زیرا که خانی بمعنی چشمه و چاه آبست - انتهی. اما این توجیه را اساس علمی نباشد. صاحب مجمل التواریخ و القصص در پادشاهی هوشنگ آرد: که دامغان وی [هوشنگ] کرده است، یعنی ساخته. (از مجمل التواریخ ص 39). یاقوت دامغان را قصبه ٔ قومس و شهری بزرگ میان ری و نیشابور نویسدو گوید مسعربن مهلهل گفت دامغان شهری بسیارمیوه است در نهایت خوبی، باد آنجا شبانروز از وزش بازنایستد - انتهی. و قومس که معرب کومش است بنابراین تعریف دامغان و سمنان و بسطام امروزی است. (یشتها ج 2 ص 282).
بمناسبت دامغان یاد شهر هکاتوم پیلوس یا شهر صددروازه انگیخته ٔ خاطر میشود، برخی بنای آن شهر را از زمان اسکندر دانسته اند و گروهی برآنند که آن پایتخت اشکانیان بوده است بهر حال آن شهر در جنوب غربی دامغان کنونی بوده است. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ص 83).
موافق نوشته های مورخان قدیم خاصه کنت کورث ظن قوی میرود محلی که اسکندر بر بالین داریوش سوم رسید باید نزدیکی دامغان باشد چه داریوش را مقدونیها در طرف جنوب شرقی سفیدکوه که آبهایش به دههای کومش میرود یعنی تقریباً درشمال حاجی آباد کنونی یافته بودند زخم خورده. (از ایران باستان ج 2 ص 1445).
گردکوه یا دز گنبدان که از مرکز مهم اسماعیلیان بوده است در سه فرسنگی دامغان و مشرف بر آن است. (تاریخ مغول ص 174). بنا به نوشته ٔ دمرگان در دوره ٔ پارسیها سه راه از ولایت دامغان (کومش) به استرآباد و ری و خراسان میرفته است. (ایران باستان ج 2 ص 1492). و بنا بر آنکه پارت را خراسان کنونی محسوب داریم، ولایت دامغان بی تردید جزء پارت بوده و پارت از دامغان شروع میشده است. (ایران باستان ج 4 ص 2185 و2186). در دامغان و حوالی آن بعهد هخامنشیان مس وجود داشته است و در 25هزارگزی شمال غربی آن رگه های زغال اعلی و پاک که بدون مواد خارجی است بعرض 62 سانتیمتر موجود میباشد و در بالای آن نیز رگه های دیگری موجود است. بادام و خاصه پسته ٔ دامغان بخوبی مشهورست. چنانکه گفتم دامغان را مرکز کومس گفته اند. ناصرخسرو درسفرنامه با عبارت ذیل بدان تصریح دارد:
«و دویم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق، که خواجه ٔ سلطان بود، براه کوان (= جوین) بقومس رسیدم و زیارت تربت شیخ بایزید بسطامی بکردم قدس اﷲ روحه. روز آدینه ٔ هشتم ذی القعده از آنجا بدامغان رفتم، غره ٔ ذی الحجه ٔ سنه ٔ سبعوثلثین واربعمائه براه آبخوری و چاشت خواران بسمنان آمدم...». (سفرنامه ٔ ناصرخسروچ دبیرسیاقی ص 3).
و صاحب حدود العالم آرد: دامغان، شهریست با آب اندک و بر دامن کوه نهاده و مردمانی جنگی. و از وی دستارهاء شراب خیزد با علمهاء نیکو. (حدود العالم چ دکتر ستوده ص 146). ودر باره ٔ کومش گوید: ناحیتی است میان ری و خراسان بر راه حجاج و اندر میان کوههاست و این ناحیت آبادان و بانعمت است و مردمانی جنگی و از وی جامه ٔ کنیس خیزد و میوه هایی که اندر همه ٔ جهان چنان نباشد و از آن بگرگان و طبرستان برند. (حدود العالم ص 146).
حمداﷲ مستوفی آرد: دامغان از اقلیم چهارم است. طولش از جزایر خالدات «فح یه » و عرض از خط استوا «لوک » هوشنگ ساخت. دور باروش هشت هزار گام است و هوایش بگرمی مایل است و آبش از رود. واز میوه هاش امرود نیکوست. چشمه ییست در حوالی چهاردیه، آب اندک دارد مایل بزردی، از قاذورات هرچه در آنجااندازند باد چنان برخیزد در دامغان که مجموع درخت بشکند، معمتدان بروند و آنرا پاک کنند، باد ساکن شود و بکرات آزموده شده است. (نزههالقلوب چ دبیرسیاقی ص 200). خواندمیر در حبیب السیر آرد: در سنه ٔ 242 هَ. ق. در دامغان زلزله ای واقع شد که نصف عمارات آن بلده ویران گشت. (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 2 ص 271). ونیز گوید: عین بادخان چشمه ای است در حدود دامغان و هرگاه نجاستی در آن افکنند باد و طوفانی قوی پدید آید و صحت این خبر بتواتر پیوسته و چنین گویند که در نواحی غزنین نیز مثل این چشمه ای است. (حبیب السیر ج 4 ص 665). و هم نویسد: عین الحجر چشمه ای است در قریه ٔ فنجار از قرای دامغان گویند که اگر زنبوری را در آن افکنند سنگی منقش شود. (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 4 ص 666). احمدبن قوص بن احمد منوچهری شاعر معروف متوفی به سال 432 هَ. ق. از این شهرست:
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی.
مولانا شامی نیز از دامغان است. (مجالس النفائس ص 62). در شواهد شعری ذیل شعراء پارسی گو بدامغان اشارتی کرده اند:
برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدند لشکر سوی دامغان.
فردوسی.
چنانک لشکر کوفه، قهستان و اعمال اصفهان و ری تا دامغان و طبرستان بگشادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 120).
قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته
دامغ اشرار و گرد از دامغان انگیخته.
خاقانی.
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم.
خاقانی.
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست
چون من از بسطام هستم این گروه از دامغان.
خاقانی.
خاصه سگ دامغان دانه ٔ دام مغان
دزد گهرهای من، طبع خزف سان او.
خاقانی.
یکی را بچوگان شه دامغان
بزد تا چو طبلش برآمد فغان.
سعدی.
در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: شهرستان دامغان یکی از شهرستانهای استان دوم و حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: از طرف شمال بخطالرأس سلسله جبال البرز (مقسم المیاه کوهستان مذکور حد طبیعی این شهرستان با ساری و گرگان است). از طرف خاور بشهرستان شاهرود از استان دوم و از طرف جنوب بدشت کویر مرکزی و از طرف باختر شهرستان سمنان.
الف - آب و هوا - هوای شهرستان اولاً نسبت به پستی و بلندی و در ثانی بواسطه ٔ وزش بادهای شدید متغیر است، بدین ترتیب که قسمت های کوهستانی آن سردسیر و ییلاقی و قسمتهای دامنه معتدل و حدود کنار دشت و کویر گرم است، ثانیاً موقع وزش باد شمالی که در نتیجه ٔ بارندگی نواحی گرگان و مازندران است زمستان بی نهایت سرد و تابستان هوا معتدل است. و در نتیجه ٔ جریان شن و خاک هوا تیره و تاریک و غیر قابل تحمل میشود در این موقع برای عابرین پیاده و سوار اشکالات بسیار فراهم می شود. باید متذکر شد که طوفان شن و گرد و خاک همه جای شهرستان یکنواخت نیست مانند جریان آبهای اقیانوس و دالانهای هوائی منطقه ٔ بخصوصی بیشتردر مورد طوفان قرار میگیرد و این موضوع در موقع طوفان از قلل و ارتفاعات مسلط بدامغان بنظر بیننده کاملاً روشن است. حدود این دالان یا در حقیقت رودخانه ٔ شن از عوض آباد تا ایستگاه سرخده الی حسن آباد بسیار شدیدست.
جریان باد بقدری شدید است که مانع رشد اشجار میشود و درختان بلند را در هم می شکند بهمین مناسبت درختان کهن سال و بلند مانند سایر شهرستانها در این شهرستان دیده نمیشود. آب اکثر قراء دهستان حومه ٔ دامن کوه از یک چشمه ٔ مهم بنام چشمه علی است که در 42هزارگزی شمال دامغان از دره ٔ کوهستانی جاری میگردد. علت اصلی احداث شهرصددروازه ٔ باستانی و دامغان فعلی همین چشمه است که بحساب محلی آب آن یکصد جفت گاوبند زراعتی را که هر گاوبند معادل 6 خروار بذر است تأمین میکند. آب مذکوردر 3 و 6 هزارگزی دامغان بنهرهای متعدد تقسیم میشودو بمصرف آبیاری قراء مهم دامغان میرسد و شعبه ای از آن از انتهای باختر خیابان منوچهری بشهر عبور میکند و بوسیله نهر بنقاط مختلف شهر برده میشود. آب آن بسیار گوارا و سبک است.
ب - ارتفاعات - سلسله جبال البرز از قسمت شمالی شهرستان عبور میکند و شعب فرعی آن تا شش هزارگزی شمال شهر ممتد و با زمین یکسان میگردد در قسمت باختر بین دامغان و سمنان یکرشته ٔ آن تا حدود راه آهن ادامه دارد و خطالرأس آن حدطبیعی شهرستان دامغان و شهرستان سمنان است.
در قسمت جنوب و حاشیه ٔ دشت کویر کوههای کم ارتفاعی مشاهده میشود که قسمتی منفرد و پاره ای متصل بهم و تقریباً موازی با سلسله ٔ البرز است و هرقدر به مرکز دشت کویر نزدیک شویم از فواصل و ارتفاع آنها کاسته می شود. منطقه ٔ بین دشت و سلسله ٔ البرز دامنه و مستعد برای زراعت است.
کویر نمک در انتهای دامنه و ابتدای دشت کویر واقع و دائماً بوسیله سکنه ٔ قراء نزدیک نمک آن استخراج میگردد.
ج - رودخانه - خشکرودهائی در این شهرستان وجود دارد که در موقع بارندگی بسیار سیلاب در آنها جاری میشود شهر دامغان و قراء حومه را تهدیدمیکند و سابقه ٔ خرابی رساندن نیز دارند و مهمترین آنها عبارتند از:
1- خشکرود چشمه علی که ابتدای آن دره های جنوبی شاه کوه گرگان است.
2- خشکرود رودبار که در حدود چشمه علی با خشکرود اول متصل و از کنار آستانه و 2هزارگزی شمال خاوری دامغان میگذرد و بکویر نمک منتهی میشود. در مسیر این خشکرود نقاط مناسبی برای بستن سد و نگاهداری سیلاب وجود دارد که چنانچه عملی شود بوضع اقتصادی شهرستان کمک شایانی خواهد نمود.
3- خشکرود دریان واقع در شمال قوشه است و ابتدای آن ارتفاعات شمالی قوشه و سیلاب آن از کنار قریه ٔ عمروان میگذرد و بکویر نمک منتهی میگردد.
سازمان شهرستان - شهرستان دامغان از دو بخش بنام حومه و صیدآباد تشکیل شده است:
1- بخش حومه شامل دهستانهای: حومه دامنکوه - رودبار است. 61 آبادی و 27800 تن سکنه دارد.
2- بخش صیدآباد شامل دهستانهای: قهاب رستاق و تویه دروارست و81 آبادی و 20هزار سکنه دارد و باین ترتیب شهرستان دامغان از 143 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و جمعیت آن حدود 58هزار است.
محصول عمده ٔ شهرستان پسته و غلات و کتیرا و پنبه و انگور و خربزه و هندوانه است که صادر میگردد.
راه آهن تهران به خراسان تقریباً از جنوب این شهرستان و راه شوسه که در چند هزارگزی شمال راه آهن واقع است از این شهرستان میگذرد و بواسطه ٔمسطح بودن اراضی در فصل خشکی باکثر قراء مهم اتومبیل میتوان برد.
از دامغان دو راه مالرو عمومی نیز بگرگان و ساری میرود. راه ساری از دره ٔ گیوتنگه و گردنه ٔ للوونرس تنگه و راه گرگان از دره ٔ رودبار و گردنه ٔ شمشیربر عبور مینماید.
این راه ها کوهستانی و صعب العبورست ولی عبور و مرور ممکن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


دمیدن

دمیدن. [دَ دَ] (مص) دم زدن و نفس کشیدن. (ناظم الاطباء). نفس کشیدن. (برهان). نفس بیرون دادن. نفس زدن. (یادداشت مؤلف): فح، فحفحه؛ دمیدن در خواب. (منتهی الارب). || نفخ. نفث. پف کردن. فوت کردن. نفس از میان دو لب غنچه کرده بیرون دادن چنانکه خواهند آتش را تیز یا گرمی را سرد کنند یا شعله ٔ چراغ و جز آن را خاموش سازند. دم خویش بر چیزی وزانیدن چنانکه آتش افروز بر اخگر. برزدن با نفس باد و هوارا. دم خویش بر کسی یا چیزی وزانیدن چنانکه معزم دمد بر گره و یا دیوزده، یا دعاخوان بر کسی یا چیز یا جایی: آیت الکرسی خواند و به اتومبیل ما دمید. (یادداشت مؤلف). دم در چیزی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). نفخه. (دهار) (منتهی الارب). بر کسی افسون و دعا خواندن. پیف کردن. (انجمن آرا) (از آنندراج):
به کام اندر آتش دمیدی ز دور
شدی زو هوا پر بخار و بخور.
اسدی.
مخور خام کآتش نه دود است سخت
به خاکستر اندر بخیره مدم.
ناصرخسرو.
کس را وفا نیامد از بیوفا جهان
بر خاک تیره بر طمع نار چون دمی.
ناصرخسرو.
گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود پس آن صورت بکرد و در نظر ایشان به وی دمید. (قصص الانبیاء ص 207).
- آتش دمیدن اژدها، کنایه از نفس تفته و گرم و کشنده بیرون دادن اژدها: و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چونخجیری با قوت سر او چون سر شیری که آهن می خاید... و دم او چون سر اژدهایی که آتش میدمد. (نوروزنامه).
- دمیدن (دردمیدن) باد در چیزی (کسی)، با دم خویش آن چیز (کس) را باد و هوا دادن. (یادداشت مؤلف):
دوم آنکه حجاب را یاری دهد به وقت دم زدن و باد اندر هر چیزی دمیدن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). خداوند لقوه... اگر خواهدبادی در دمد راست نتواند دمید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
گوهر می آتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم.
خاقانی.
- دمیدن در مشک، هوای ریه را به واسطه ٔ دهان در وی فروبردن. (یادداشت مؤلف).
- دمیدن دم، نفس خود وزانیدن. (یادداشت مؤلف):
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا.
(بوستان).
- دمیدن بر فلز (یا مواد دیگر)، باد آوردن با آلتی چنانکه با دم آهنگری در آتش. از دم آهنگری با بیرون دادن افروختن آتش را. دم آهنگران را به کار داشتن تیزکردن آتش را. (یادداشت مؤلف): و دو اوقیه بر منی آهن افکند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه). بعد از آن بفرمود تاپاره های روی یعنی سرب می آوردند و می نهادند پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی می دمیدند تا گداخته شد. (قصص الانبیاء ص 195).
- دمیدن (فرودمیدن) بر کسی (چیزی)، خواندن دعا و افسون و آیه و با دم خویش بدان کس یا چیز وزانیدن. (یادداشت مؤلف):
بیدار شو از خواب جهل و برخوان
یاسین و به جان و تن ترا دم.
ناصرخسرو.
و چنان بود که خداوندعلت را اندر دمیدن او [عیسی] شفا آمد. (مجمل التواریخ والقصص). و رضوان و ان یکاد می خواند و بر وی می دمید. (سندبادنامه ص 181).
از چمن و باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید.
نظامی.
گر خطبه ٔ تو دمند در خاک
زر خیزد از او به جای خاشاک.
نظامی.
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند
مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی.
سعدی.
گاهگاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند.
سعدی.
در رفتن و بازآمدن رایت منصور
بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم.
سعدی.
سخن ران از آن نامور خفتگان
فسونی فرودم به آشفتگان.
نظامی.
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است.
حافظ.
می دمد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه ٔ کیست.
حافظ.
بس که بر من چشم او افسون سودا می دمد
جای ناخن حلقه ٔ زنجیر از پا می دمد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- دمیدن (دردمیدن) در نای (شیپور و جزآن)، با آوردن باد دهان از آن چیز صدا برخاستن از آن چنانکه در شیپور و ساز دهنی. زدن. آوا برآوردن به واسطه ٔ نفخ از آلات ذوات النفخ چون نای و مانندآن. باد از دهان در بوق و جز آن کردن تا آواز دهد. (یادداشت مؤلف). دم دادن چون دمیدن کرنا و نی و صور. (از غیاث). نفخ. (ترجمان القرآن):
بفرمود کاوس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس.
فردوسی.
بگفت و بفرمود تا کرّنای
دمیدند با سنج و هندی درای.
فردوسی.
سرافیل را دید صوری بدست
برافراخته سر ز جای نشست
پر از بادلب دیدگان پر ز نم
که فرمان کی آید ز یزدان که دم.
فردوسی.
بفرمود تا گاودم بر درش
دمیدند و پربانگ شد کشورش.
فردوسی.
گاه گوییم که چنگی تو به چنگ اندر یاز
گاه گوییم که نایی تو به نای اندر دم.
فرخی.
بوقهای زرین که در میانه ٔ باغ بداشته بودند بدمیدند... و به دمیدن غریو برخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). طلیعه ٔ علی تکین پیدا آمد تا کوس کوفتند و بوق بدمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
آنگاه حق تعالی اسرافیل را زنده گرداند تا صور دمد خلقان همه زنده شوند. (قصص الانبیاء ص 17).
دست چنگیش برد و دیده به چنگ
لب ناییش دردمیده به نای.
ابوالفرج رونی.
و بفرمایم تا بوق زن بدمد. (مجمل التواریخ والقصص).
دردم سپید مهره ٔ وحدت به گوش دل
خیز از سیاه خانه ٔ وحشت به پای جان.
خاقانی.
بلکه تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان
از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته.
خاقانی.
خیز و بفرمای سرافیل را
تا بدمد این دو سه قندیل را.
نظامی.
- دمیدن (دردمیدن) روح (روان، جان) در قالب (تن، کالبد) کسی، نفخ روح در بدن. کنایه است از حمایت بخشیدن به کسی یا حیوانی. (یادداشت مؤلف):
چون نیندیشی که بی حاجت روان پاک را
ایزد دانا درین صندوق خاکی چون دمید.
ناصرخسرو.
و آنگاه روح بر تو دمیدم تا زنده گشتی و بهشت را جای تو کردم. (قصص الانبیاء ص 22).
در قالب آدم امیدم
ای همدم روح روح دردم.
خاقانی.
این لطف بین که در گل آدم سرشته اند
وین روح بین که در تن آدم دمیده اند.
سعدی.
- در گوش کسی چیزی دمیدن، نکته ای بدو گفتن. مطلبی بر او خواندن. مضمونی به گوش او گفتن:
باز در گوشش دمد نکته ٔ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است.
مولوی.
- فسون بر مار دمیدن، افسون خواندن بر وی. افسون کردن آن. با جادو و افسون او را رام کردن: و فسون بر مار می دمند... چون این مار را گرفتم به گرد من درآیند بسان هنگامه. (کتاب المعارف).
|| آواز حاصل از دمیدن در ذوات النفخ، چنانکه آوای نای و بوق و جز آن:
تو گفتی نای رویین هر زمانی
به گوش اندردمیدی یک دمیدن.
منوچهری.
|| به معنی کردن، چون دمیدن زهر در طعام که به معنی لازم و متعدی هر دو آمده. (آنندراج). داخل کردن. وارد ساختن. آمیختن. عبور دادن: قبضه خاکی از زیر سم اسب جبرئیل برگرفته بودم در دهان گوساله دمیدم به سخن آمد. (قصص الانبیاء ص 114).
- دمیدن دارویی غباری به بینی (گوش و امثال آن)، بوسیله ٔ منفخه به درون ارسال کردن. (یادداشت مؤلف): همه را بکوبند نرم [و به بینی] اندر دمند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بگیرند قلقطار و... به بینی اندر دمند به نایژه تا دارو به قعر بینی رسد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| وزیدن باد. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج). هبوب. وزیدن. (یادداشت مؤلف). || نشر. پراکندن. پراکنده شدن بوی خوش. نفخت بوی. منتشر شدن. انتشار. پراکندن بوی خوش. ارج. اریجه. اریج. تضوع. (یادداشت مؤلف): سطوع، دمیدن بوی. (دهار). ثقب، فخ ّ. فخیخ، فغّ، فوغ، دمیدن بوی. (منتهی الارب). نفخ، دمیدن بوی. حنوع، دمیدن بوی خوش. (تاج المصادر زوزنی) (مجمل اللغه). فوح، فوحان، بوی خوش دمیدن. (تاج المصادر بیهقی). فوحه؛ بوی خوش دمیدن. (دهار):
تو مزور گری مکن چو جهان
خاک بر من مدم به نرخ عبیر.
ناصرخسرو.
وآن یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی
با جغد همچو قیر دمیده دراو عبیر.
ناصرخسرو.
شمه ای از خاطرش گر بدمد صبح وار
مهره ٔ نوشین کند در دم افعی لعاب.
خاقانی.
الطرب ای خاصگان خاصه بهنگام صبح
کاینک بوی بهشت میدمد از کام صبح.
خاقانی.
نسیم زلف تو در باغ دامنی بفشاند
دمید نکهت عنبر ز طره ٔ شمشاد.
ظهیرالدین فاریابی.
و بوی همی دمیدی از او خوشتر از بوی مشک. (راحه الصدور راوندی).
ستورانی از جزع تابنده دید
کزو بوی کافور تر می دمید.
نظامی.
هفته ای می رود از عمر و به ده روزه کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید.
سعدی.
این چه بوی است که از جانب خلّخ بدمید
وین چه باد است که از جانب صحرا برخاست.
سعدی.
بوی بهشت می دمد ما به عذاب در گرو
آب حیات می رود ما تن خویشتن کشان.
سعدی.
باد بهار می وزد این یا نسیم صبح
بوی عبیر می دمد این یا پیام دوست.
سعدی.
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرحبخش و یار حورسرشت.
حافظ.
- دمیدن (بردمیدن) باد، وزیدن آن:
تو گویی که کوهی است از شنبلید
که باد دمان از برش بردمید.
فردوسی.
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد.
فردوسی.
باد مسیح از نفس دل دمید
آب حیات از دهن گل چکید.
نظامی.
- دمیدن گرفتن، آغاز به دمیدن کردن. به انتشار آغازیدن: بوی گل معرفت دمیدن گیرد. (مجالس سعدی ص 18).
|| دم زدن مار و اژدها توأم با آواز و خروش مخصوص و زهر و آتش، آنکه این آواز کند درحال دم زدن. (از یادداشت مؤلف):
سیه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دریا برآید نهنگ.
فردوسی.
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندر آمد ز بالا نشیب.
اسدی.
چون پلنگ و شیرمی غرید و چون نهنگ و اژدها می دمید. (سندبادنامه ص 109). احفظاظ حیه؛ دمیدن مار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- آتش دمیدن از دهن، نفسی گرم و سوزان و زهرآگین برآوردن:
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سو آتش همی از دهن.
اسدی.
|| بادکردن. دم دادن با آلت دمه:
بیامد دوصد مرد آتش فروز
دمیدند و گفتی شب آمدبه روز.
فردوسی.
|| فریب دادن. فریفتن. گول زدن. از راه بدرکردن. وسوسه کردن. (یادداشت مؤلف).
- دمیدن بر کسی (به کسی)، اورا وسوسه کردن. فریفتن او را. او را فریب دادن. (یادداشت مؤلف):
از فتنه ٔ پیرزن بپرهیز
چون پنبه ٔ نرم زآتش تیز
اول نفس این دمد به بانو
حیف از تو که باشدت چنین شو.
نظامی.
- دمیدن در کسی، وسوسه کردن در او. او را متقاعد ساختن با چرب زبانی و لطایف الحیل: احمد حسن به وقت گسیل کردن احمد ینالتکین سالار هندوستان دروی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). این قوم بر بادی عظیم دیدم ومی نماید که در ایشان دمیده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در وی دمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). و در بلخ درایستاد و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). در تحسین این رای... مبالغت می کردند و در وی می دمیدند که دولت آل سامان به آخر رسیده است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
|| لاف زدن. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). خود را پرباد کردن. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان). فریفته شدن. مغرور گشتن. (یادداشت مؤلف):
بدو گفت کاموس چندین مدم
به نیروی این رشته ٔ شصت خم.
فردوسی.
|| حمله کردن. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج). حمله آوردن. (شرفنامه ٔ منیری) (برهان). حرکت کردن. تاختن آوردن:
همه دیده بر مغفر من نهید
چو من برخروشم دمید و دهید.
فردوسی.
به زین اندر آمدچو بادی دمید
همان نعل اسبش زمین بردرید.
فردوسی.
بگفت این و چون باد بر وی دمید
همان گرزه ٔ گاوسر برکشید.
فردوسی.
چو هاماوران شاه از دور دید
که رستم بدان سان همی بردمید.
فردوسی.
|| به هیجان حرکت آمدن. مضطرب شدن و به تپش افتادن و خروشیدن و غریدن و متلاطم شدن، چنانکه دمیدن دریا و سیل. (از یادداشت مؤلف).
- اندردمیدن، بیقراری آغاز کردن. به جنبش درآمدن:
چو اسبش ز دور اسب بیژن بدید
خروشی برآورد و اندردمید.
فردوسی.
- بردمیدن، به خشم آمدن. (از آنندراج). جوشیدن و خروشیدن. به هیجان وجنبش درآمدن. شعله ور گشتن و برتافتن و حمله کردن:
چو رستم پیام سپهبد شنید
چو دریای آتش به کین بردمید.
فردوسی.
- || جوشیدن. تراویدن. روان شدن:
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
- || برخاستن. بلند شدن:
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
همی اسب گندآوران کس ندید.
فردوسی.
همان رنگ خورشید شد ناپدید
چو گرد سپاه از میان بردمید.
فردوسی.
- || برآمدن. وزیدن. و رجوع به دمیدن به معنی وزیدن شود.
- دمیدن (بردمیدن) دل، طپیدن. به هیجان آمدن. مضطرب یا شادمان گشتن. (یادداشت مؤلف):
چو ازپرده آواز خواهر شنید
برآشفت و از کین دلش بردمید.
فردوسی.
چو از چشمه کیخسرو او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید.
فردوسی.
بزانوش چون پاسخ نامه دید
ز شادی دل نازکش بردمید.
فردوسی.
چو سودابه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید.
فردوسی.
بگفت این و از دیده شد ناپدید
دل یوسف از خرمی بردمید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
احبجرار، احبنجار؛ دمیده شدن از خشم. (منتهی الارب).
- دمیدن (بردمیدن) سر، سخت تافته شدن. خشمگین شدن. (یادداشت مؤلف):
بیامد بگفت آنچه دید وشنید
سر شاه ایران ز کین بردمید.
فردوسی.
|| سبز شدن. رستن. روییدن. (یادداشت مؤلف). رستن و روییدن نبات. (از لغت محلی شوشتر) (از برهان) (ازآنندراج). سر برکردن، چنانکه سبزه از خاک. به نوی روییدن. سر برزدن و سر از خاک برآوردن نبات. روییدن گیاه. شط. سر برزدن از زمین یا شاخ. (یادداشت مؤلف).رستن و روییدن گیاه و شکفتن گل. (ناظم الاطباء). رستن. (شرفنامه ٔ منیری). روییدن. (انجمن آرا): طرّ؛ دمیدن گیاه. (منتهی الارب):
نظر چگونه بدوزم که بهر دیدن دوست
ز خاک من همه نرگس دمد بجای گیاه.
رودکی.
آمد نوروز و نودمیدبنفشه
بر تو خجسته به خصم باد فرخته.
منجیک.
تا بر کُه و بر دشت به آذار و به آذر
بر سنگ سمن روید و خیری دمد از خار.
فرخی.
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار...
بوحنیفه ٔ اسکافی.
لشکر به دو وقت باید کشید یا وقت نوروز که سبزه دمد یا وقت رسیدن غله. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575).
هزاران صفت گل دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دو روی وز هفت رنگ.
اسدی.
او را بزدم به سنگ تا زود
پیشت بدمد ز سنگ عبهر.
ناصرخسرو.
اندر این ماه میوه ها و گیاهها دمیدن گیرد. (نوروزنامه).
همی گفت و در روضه ها می چمید
کزآن خار بر من چه گلها دمید.
(بوستان).
به لطف و خوی تو در بوستان موجودات
شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید.
سعدی.
روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی
هر لاله ای که می دمد از خاک و سنبلی.
سعدی.
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
بادبهار می وزد باده ٔ خوشگوار کو؟
حافظ.
طالب از باغ امیدم می دمد گلهای یاس
واژگون سیر است آری کوکب سیاره ام.
کلیم (از آنندراج).
با همه لب تشنگیها صد چمن گل میدمم
باد دامان امیدی گر به خار من دمد.
حکیم شفایی (از آنندراج).
خدنگ خصم ز قهر تو قهقرا برگشت.
چنانچه غنچه ٔ پیکان دمیدش از گل ماق.
ملا محمدامین وقاری (از آنندراج).
گر نشد مرغ سحر دادرس شیون ما
گل خورشید دمد از چمن روزن ما.
سنجر کاشی (از آنندراج).
ستم است اگر هوست کشد که به سیر سرو و سمن درآ
تو ز غنچه کم ندمیده ای در دل گشا به چمن درآ.
بیدل (از آنندراج).
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله می دمد ز گریبان کربلا.
عبدالرزاق فیاض (از آنندراج).
چنین که تخم به تعجیل می دمد ازخاک
فریب دانه در این دامگه نخورده شکار.
؟ (از آنندراج).
|| آغاز برآمدن ریش. (لغت محلی شوشتر). ابقال. بقول. تبقیل. سبز شدن خط نوجوان. (یادداشت مؤلف). رستن، چون: دمیدن خط. (از آنندراج): طرور؛ دمیدن سبلت. (تاج المصادر بیهقی):
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال، نال وار نویده.
عماره.
همی بنفشه دمد زیر زلف آن سرهنگ
همی بر آینه ٔ چینی اندرآید رنگ
از آن بنفشه که در زیر زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ
ز بسدین لب لعل شکرسرشته ٔ او
خطی چو برگ نی سبز نو دمید امسال.
سوزنی.
تا خط نو دمیدش بگریزم از غم او
کآنگه سفر نشاید چون مه به عقرب آید.
خاقانی.
از شاخ زعفران گل ارغوان دمیده. (سندبادنامه ص 15).
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن برسر بنفشه دمید.
نظامی.
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده.
نظامی.
یکی را سنبل از گل برکشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده.
نظامی.
ای مورچه ٔ خط بدمیدی آخر
بر گرد مهش خطی کشیدی آخر.
عطار.
بازآمد و عارضش دمیده
مانند شبی به روی روزی.
سعدی.
چو خط یار دمد درس عشق تعطیل است
مگر کنند سبقهای خوانده را تکرار.
شفیع اثر (آنندراج).
|| تراویدن. بیرون آمدن. ترشح کردن. دمیدن خون از جراحت. (یادداشت مؤلف). جوش زدن، چون جوشیدن خون و عرق. (غیاث) (آنندراج): انشخاب، دمیدن خون. فیحان، فیح، فوح، دمیدن خون از جراحت. نفخ، دمیدن خون از رگ. (تاج المصادر بیهقی).
- برون دمیدن، برتراویدن. تراوش کردن. ترشح نمودن. تراویدن:
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام.
فرخی.
چو بوسه خواهم از شرم بوسه خواهی من
چو شکّر از نی از او خوی برون دمد در حال.
سوزنی.
- || سر برزدن. روییدن. پدید آمدن:
ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید
گویی خلاشمه ست ز گردن برآمده.
طیان.
گر درشود خرد به دل سندان
شمشاد از او برون دمد اندرحین.
ناصرخسرو.
- || طلوع کردن. ظاهر شدن. پدید آمدن:
بیم است از آنکه صبح قیامت برون دمد
تا صور آه صبحدمی دردمیده ایم.
خاقانی.
|| برآمدن بثره و آبله و آماس در بدن. (ناظم الاطباء). برآمدن. بیرون آمدن. زدن. سر زدن. ورم کردن. آماسیدن. آماهیدن. برآمدن دمل وکورک و امثال آن. (یادداشت مؤلف):
پنداری تبخاله ٔ خردک بدمیده ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
منوچهری.
و تبها و ریشها [اندر مسکن های تر] بسیار باشد خاصه دهان دمیدن و بن دندان ریش گشتن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر حصبه که بر ظاهر حیوان می دمید به قوت جاذبه در اندرون می کشید تا گل رخسارها پژمرده شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || جاری شدن. روان گشتن. جوشیدن. تراویدن. برتراویدن:
نه زو بردمیدی یکی روشن آب
نه آن آبها را گرفتی شتاب.
فردوسی.
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار.
خاقانی.
- دمیده شدن، آماسیدن. آماس کردن. آماهیدن. متورم شدن. باد کردن. (یادداشت مؤلف): و خداوند علت بپژمرد و شکم دمیده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و گوشت روی و رگهای گردن دمیده و برخاسته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). دحقله؛ دمیده شدن شکم. حجز؛ دمیده شدن شکم گوسپند از خوردن آب بر خلو شکم. (منتهی الارب). || طلوع کردن صبح. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر). طالع شدن. (انجمن آرا). طلوع کردن، چون: دمیدن صبح و آفتاب و غیره. (غیاث) (از آنندراج). ظاهر شدن. پیدا آمدن: دمیدن صبح و دمیدن خورشید؛ طالع شدن آن. (یادداشت مؤلف):
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.
فردوسی.
نبیره چو شد رای زن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا.
فردوسی.
آب حیات زآتش گلخن دمد چو باد
گر نقش خاک پاش به گلخن برآورم.
خاقانی.
- دمیدن آتش، افروختن آن. گرفتن آن. پدید آمدن آن:
ز جنبش نمودن به جایی رسید
کزو آتشی در تخلخل دمید.
نظامی.
مغ را که سُرخرویی از آتش دمیدن است
فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان.
خاقانی.
دانی ز چه سُرخرویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم.
خاقانی.
امروز سُرخرویی من دانی از چه خاست
زآن کآتش نیاز دمیدم به صبحگاه.
خاقانی.
- || با دهان دم دادن آتش را تا برافروزد. باد زدن با نفس خویش در آتش تا برگیرد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دمیدن به معنی پف کردن شود.
- دمیدن (بردمیدن) خورشید (آفتاب، مهر): شروق شمس، سر برزدن آن. طلوع آن. (یادداشت مؤلف):
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگجویان برآمد ز خواب.
فردوسی.
گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو.
حافظ.
مدام تا که دمد آفتاب بعد از صبح
همیشه تا که بتابدچراغ بعد از شام...
کلیم کاشانی (از آنندراج).
- دمیدن سپیده (سپیده دمان)، پدید آمدن سپیده ٔ سحری. طلوع فجر. سر زدن سپیده ٔ بامدادی. (از یادداشت مؤلف):
چو جاماسب گفتش سپیده دمید
فروغ ستاره شده ناپدید.
فردوسی.
چو از کوهساران سپیده دمید
فروغ ستاره بشد ناپدید.
فردوسی.
چنان تا سپیده دمان بردمید
شب تیره گون دامن اندرکشید.
فردوسی.
دمید در شب آخرزمان سپیده ٔ صبح
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا.
خاقانی.
دمیده در شب آخرزمان سپیده ٔ حشر
بخفتن تو چو اصحاب کهف نیست روا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
|| کنایه از سپید شدن موی سیاه:
نشاط آنگه از من رمیدن گرفت
که شامم سپیده دمیدن گرفت.
سعدی.
- دمیدن صبح (صباح، صبحدم، بام، بامداد)، روشن شدن هوا به صبح. تنفس. بلوج. انبلاج. (دهار). عطس. عطاس. سطوع. (منتهی الارب). جشور. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب): چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).چون صبح بدمید چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای اماره به چند رسته بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
و چون صبح دمیدن گیرد به فرمان رب العزه به پر می راند به جانب مغرب. (قصص الانبیاء ص 15).
کنون دمد همی ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب.
مسعودسعد.
تاصبح دمد آمده با خدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان.
سوزنی.
گفت دمیده ست صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب.
خاقانی.
بی تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبحدم دمید بمیرم.
خاقانی.
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را.
خاقانی.
شب کوته که صبح زود دمید
نه نشانی درازی روز است.
خاقانی.
شب به آخر رسید و صبح دمید
سخن ما به آخری نرسید.
نظامی.
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا میرد از او چنانکه زو زاد.
نظامی.
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد عَلَم صبح روان ناپدید.
نظامی.
ای صبح مدم که عمر شب خوش دارم
زیرا که چو شمع زنده تا روزم من.
عطار.
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روزشد خیز و چراغ را نشان.
سعدی.
امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه.
سعدی.
تا آفتاب می رود و صبح می دمد
عاید بخیر باد صباح و مسای تو.
سعدی.
باد آسایش گیتی بزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود.
سعدی.
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آمد و عود.
سعدی.
می دمد صبح و کِلّه بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب.
حافظ.
دمید صبح و تو در خواب غفلتی باقر
صبوحیی بزن از باقی شبانه ٔ خویش.
باقر کاشی (از آنندراج).
عیسی در کوه رفت و آنجا در نماز خدا معتکف شد و چون در نماز بود صبح دمید. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 56).
- تجلی دمیدن، طلوع کردن آن. (آنندراج). ظاهر شدن. ظهور کردن. طلوع کردن:
کوی سلمی که تجلی دمد از خاک آنجا
طور عشق است و کلیمش من غمناک آنجا.
شانی تکلو (از آنندراج).
- دمیدن غره ٔ ماه، آغاز شدن ماه:
خزیده در سحرِ کام فصل فروردین
دمیده از سحرِ شام غره ٔ شوال.
ظهوری (از آنندراج).
- صبح پیری دمیدن بر روی، کنایه است از سپید شدن موی:
نزیبد مرا با جوانان چمید
که در عارضم صبح پیری دمید.
(بوستان).
|| متعدی طالع شدن. طالع ساختن. پیدا آوردن. ظاهرساختن. پدید آوردن. (یادداشت مؤلف):
صدر جهان جهان همه تاریک شب شده ست
از بهر ما سپیده ٔ صادق همی دمی.
رودکی.


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المفلح الطرابلسی الشامی، مکنی به ابن منیر. در سنه ٔ 473 هَ.ق. در طرابلس که از بلاد شام است تولد یافته و بنام جدش که احمدبن مفلح بوده است نامیده شده و در همان بلد نشو و نما یافته و بتأییدات یزدانی بسعادت تحصیل علوم و تکمیل فنون فایز گشته تمام کلام اﷲ را فروغ حافظه و ضیاء سینه ٔ خویش کرد، در اصناف علوم ادبیه و فن لغت محسود اقران شد با طبعی سرشار و قریحتی نیکو از درج خاطر گوهرهای آبدار برآورد و بسلامت الفاظ و لطافت معانی بر فحول شعرا و عموم بلغا فایق گردید، در صناعات شعریه بدان پایه شهره ٔ شهر شد که آن هنر بر سایر کمالات علمیه اش برتری جست، محض اکتساب معالی و انتشار هنر و تحصیل معاش از طرابلس که مولد و موطنش بود مسافرت جسته در دمشق رحل اقامت انداخت و چون خامه ٔ دوزبانش بمناقب اهل البیت و مطاعن خلفاء گویا بود لاجرم مردم آن سرزمین که از جان و دل دوستدار خلفاء بودند تاب استماع نیاورده بعداوتش کمر بستند و در نزد حکمران دمشق بوری بن طغتکین از او سعایت و شکایت بردند، پس بوری باحضارش حکم داد و چون بمقر حکومت حاضر شد باقتضای مصالح ملکی بحبس و قید او فرمان داد و بر قطع لسانش عزیمت گماشت پس دوستان ابن منیر و حاضران مجلس بشفاعت قطع لسانش برخاستند محض عفو و اغماض بر وی ببخشید، بفرمود تا در دمشق نماند، سر خود گیرد بدیگر جای رود چنان دانم که از دمشق بجبل عامل وارد گشته و در آنجا که مجمع شیعیان و معدن تولا و تبرا بود یک چند اقامت گزیده باشد و همانا از آن روی شیخ حرّ عاملی او را در کتاب امل الاَّمل در شمار علمای جبل عالم معدود داشته پس برحسب عادت دیرینه در هیچ جا و هیچ وقت از مدیحت سرائی و هجاگوئی خاموش نمی نشست بدان جهه اهل سنت و جماعت در کتب تواریخ و سیَر در شرح حالات ابن منیر طریقه ٔ بیغرضی که از سیرت مورخین است از دست داده سخنان زشت و گفتار ناهنجار در ذکر احوالش رقم میکنند، چنانکه یافعی گوید: ابن منیر شاعری مشهور و خداوند دیوان است خود رافضی بوده و اسلوب هجاگوئی داشته است. وهم قاضی ابن خلکان گوید: پدرش منیر در بازار طرابلس بانشاد اشعار و سرود و تغزّل و تغنی اقوال روزگار معیشت میگذرانید و خود رافضی و کثیرالهجا و خبیث اللسان بوده است. بالجمله ابن منیر را با نقیب الاشراف شریف موسوی طریق دوستی در میان و ابواب مراسلات و مفاوضات مفتوح بود چه شریف موسوی بر سلسله ٔ امامیه منصب نقابت و مهتری داشت و ابن منیر در میان شیعیان بسمت خلوص و برتری موصوف بود، گاهی شریف را ارمغانی میفرستادو گاهی شریف بن منیر را بتحفه و هدیه یاد میکرد. ابن منیر را غلامی بود سیاه فام و زشت اندام کریه الوجه قبیح المنظر پس هدیه ٔ ناقابلی بصحابت آن غلام بجانب نقیب الاشراف روانه کرد شریف را از مشاهده ٔ آن خلقت منکر و ارمغان مختصر خاطر پژمرده شد مکتوبی با خوبترین اسلوب بدین عبارات مختصر نزد ابن منیر ارسال داشت، اما بعد: فلو عَلمْت عَدَداً اَقل َّ من الواحِد و لَوناً شَرّاً من السّواد لبعثت به الَینا؛ حاصل معنی آنکه اگر میدانستی عددی کمتر از واحد و رنگی بدتر از سیاهی بود هرآینه میفرستادی. ابن منیر از آن مکتوب زیاده در خجلت شد قضای مافات جبران مامضی را مهیا گشت با سوگندهای مؤکده بر خود متحتم نمود که نقیب الاشراف را ارمغانی نفرستم جز بصحابت آنکس که مرا از جان عزیزتر باشد پس هدایای نفیسه و تحفه های گرانبها فراهم کرد. وی را غلامی بود تترنام که ترکان تتاری بغلامیش معترف بودند و زبان فصاحت از بیان صباحتش عاجز بود، گویند ابن منیر را برحسب بشریت و اقتضای طبع موزون با حسن بشره ٔ آن غلام میلی بود چنانچه هر وقت سپاه غم و لشکرمحنت بر وی حمله ور میشد بیک تیر نگاهش همه را منهزم میساخت محبت او چنان در جان و دلش جای گرفته بود که طاقت جدائی نداشت آن تحف و هدایا را بصحابت آن غلام بجانب شریف فرستاد چون چشم نقیب بر آن غلام افتاد بدیدارش خرسند گردید آن جوان صبیح المنظر را نیز از جمله ٔ تحف و هدایا پنداشته رخصت انصراف و مراجعت نداد و چون زمان مهاجرت و مفارقت بطول انجامید دیده ٔ انتظارابن منیر بر در مانده از دیدار تتر محروم گردید لاجرم ایام فراق بر وی اثر کرد حیلتها انگیخت و رنگها آمیخت و نامه ها نوشت تا مگر شریف را بر احوال وی رقت آید از هیچ راه چاره ٔ بیچارگی درمان درد خویش فراهم ندید زمانی در آن اندیشه فروماند عاقبت الامر صلاح کار وعافیت در آن دید خویشتن را که بسته ٔ آن زنجیر بود بدیوانگی و اختلال عقل نسبت دهد و در حضرت نقیب الاشراف چنان بنماید که هرگاه تتر بازنگردد من دست از مذهب تشیع برداشته در طریقه ٔ اهل تسنن پا مینهم پس مقصود ومنظور خود را با مضامین بدیعه و الفاظ لطیفه بر اینگونه در سلک نظم منخرط داشته نزد شریف ارسال داشت:
عذبت طرفی بالسهَر
و اذبت قلبی بالفکر
و مزجت صفو مودتی
من بعد بعدک بالکدر
و منحت جثمانی الضنی
و کحلت جفنی بالسَهََرْ
و جَفَوت صَبّاً ماله
عن حسن وجهک مصطبر
یا قلب ویحک کم تخا-
دع بالغرور و کم تغَر
و اًلام َ تکلف بالاغنَْ
َن من الظبا و بالاَغر
ریم یفوق ان رما-
ک بسهم ناظره النظر
ترکتک اعین ترکها
من بأسهن ّ علی خطر
و رمت فأصمت عَن قَسیَ
َی لایناط بها وتر
جرحتک جرحاً لایُخَیْ-
َیط بالخیوط و لا الابر
تلهو و تلعب بالعقو-
ل عیون ابناء الخَزر
فَکأنّهن صوایج
و کأنهن لها اکر
تخفی الهوی و تَسرُه
و خفی سرّک قد ظهر
افهل لوجدک من مدی
یفضی الیه فینتظر
نفسی الفداء لشادِن
انا من هواه علی خطر
عَذْل العُذول و ما رآ-
ه و حین عاینه عذر
قمر یزین ضوء صبَ
َح جبینه لیل الشعر
و تری اللواحظ خده
فیری لهن به اَثَر
هو کالهلال مُلثماً
و البدر حسنا ان سفر
ویلاه ما احلاه فی
قلب الشجی و ما امر
نومی المحرم بعده
و ربیع لذاتی صفر
بالمشعرین و بالصّفا
و البیت اقسم و الحَجَر
و بمن سعی فیه و طا-
ف به و لبّی و اعتمر
لئن الشریف الموسوی
ابن الشریف ابی مضر
ابدی الجحود و لم یردْ-
د الی ّ مملوکی تَتَر
والیت آل امیه الطْ-
َطهرالمیامین الغرر
و جحدت بیعه حیدر
و عدَلت عنه الی عُمَر
و اذا جری ذکر الصحا-
به بین قوم و اشتَهر
قلت المقدم شیخ تیَ
َم ثم صاحبه عمر
ماسل قط طبا علی ̍
آل النبی و لا شهر
کلاّ و لا صد البتو-
ل عن التراث و لا زجر
و اصابها الحسنی و لا
شق الکتاب و لا بقر
و بکیت عثمان الشهیَ
َد بکاء نسوان الحضر
و شرحت حسن صلاته
جنح الظلام المعتکر
و قرأت من اوراق مصَ
َحفه البراءه و الزمر
و رثیت طلحه و الزبیَ
َر بکل شعر مبتکر
و ازور قبرهما و از-
جر من نهانی او زجر
و اقول ام المؤمنیَ
َن عقوقها احدی الکبر
رکبت علی جمل لتصَ
َلح من بیتها فی زمر
و اتت لتصلح بین جیَ
َش المسلمین علی غرر
فاَتی ابوحسن و سلَْ
َل حسامه و سطا و کر
و اذاق اخوته الردی
و بعیر امتهم عقر
ما ضرّه لو کان کفَْ
َف و عف عنهم اذ قدر
و اقول ان امامکم
ولی بصفین و فر
و اقول ان اخطاء معا-
ویه فما اخطاء القدر
هذا و لم یغدر معا-
ویه ولا عمرو مکر
بطل ٌ بسؤته یقا-
تل لا بصارمه الذکر
و جنیت من رطب الخوا-
رج ما تثمّر و اختمر
و اقول ذنب الخارجیَ
َن علی علی ّ مغتفر
لا ثائر بقتالهم
فی النهروان و لا اثر
و الاشعری بما یؤلَْ
َل الیه امرهما شعر
قال انصبوا لی منبراً
فاذا البری من الخطر
فعلا و قال خلعت صا-
حبکم و اوجز و اختصر
و اقول ان یزید ما
شرب الخمورَ و لا فجر
و لجیشه بالکف ّ عن
ابناء فاطمه امر
و حلقت فی عشر محرْ-
َرم ما استطال من الشعر
و الشمر ما قتل الحسیَ
َن و لابن سعد ما غدر
و نویت صوم نهاره
و صیام ایام اُخر
و لبست فیه اجل ثو-
ب للملابس یدَّخر
و سهرت فی طبخ الحبو-
ب من العشاء الی السحر
و غدوت مکتحلاً اصا-
فح من لقیت من البشر
و وقفت فی وسط الطریَ
َق اقص ّ شارب من عبر
و اکلت جرجیر البقو-
ل بلحم جرّی الحفر
و جعلتها خیر المآ-
کل و الفواکه والخضر
و غسلت رجلی ضله
و مسحت خفی فی السفر
و آمین اجهر فی الصلو-
ه بها کمن قبلی جهر
و اسن ّ تسنیم القبو-
ر لکل قبر یحتفر
و اذا جری ذکر الغدیَ
َر اقول ما صح ّ الخبر
و لبست فیه من الملا-
بس ما اضمحل ّ و ما دثر
و سکنت جلق و اقتدیَ
َت بهم و ان کانوا بقر
و اقول مثل مقالهم
بالقاشر یا قد نشر
مُصطیحتی مکسوره
و فطیرتی فیها قصر
بقر یری برئیسهم
طیش الظلیم اذا نفر
و خفیفهم مستثقل
و ثواب قولهم ُ هذر
و طباعهم کجبالهم
جبلت و قدت من حجر
ما یدرک التشبیب تغَ
َرید البلابل فی السحر
و اقول فی یوم تحا-
ر له البصیره و البصر
و الصحف ینشر طیها
و النار ترمی بالشرر
هذا الشریف اضلنی
بعد الهدایه و النظر
فیقال خذ بید الشریَ
َف فمستقر کما سقر
لواحه تسطو فما
تبقی علیه و لاتذر
واﷲ یغفر للمسی -
ء اذا تنصل و اعتذر
الا لمن جحد الوصیَ
ی ولأه و لمن کفر
فاحذر الهک سوء فعَ
َلک و احتذر کل الحذر
و الیکها بدویه
رقت لرقتها الحضر
شامیه لو شامها
قس الفصاحه لاافتخر
و دری و ایقن اننی
بحر و الفاظی درر
و بدیعه کخریده
عذراء ترفل فی الحبر
حبّرتها فغدت کزهَ
َر الروض باکره المطر
و الی الشریف بعثتها
لما قراها و ابتهر
رد الغلام و مااستمرْ-
َر علی الجحود و لااصر
و اصابنی و جزیته
شکراً و قال لقد صبر.
حاصل معنی آنکه: ای مملوک معشوق من چشم عاشق خود را بعذاب بیداری گرفتار کردی و دل شیفته اش را بفراقت آب نمودی و صافی روزگار را بعد از خود بکدورت فراق آلوده ساختی تن ناتوانم را نزاری بخشیدی و چشم انتظار را سرمه ٔ بیداری کشیدی عاشقی را که تاب جدائی دیدار ترا ندارد بسی جفا کردی. ای خاطر گرفتار من وای بر تو چقدر جادوی آهوروشان ترا برباید و فریب دهد و بدام عشق خویش شکارت کند و نشانه ٔ ناوکت سازد و خدنگ نگاه ترکان خطائی از پایت درآورد سینه ٔ سوزانت را چنان ریش کند که هیچ علاج التیام نپذیرد و چشمان ترک بچگان بدانگونه خردها را برباید که چوگانهاگوی را. هرچه خواهی آتش عشق را در کانون دل پوشیده داری زردی رنگ و سرخی اشک پرده از روی کارت براندازد ندانم پایان این آتش سوزان بکجا خواهد کشید جان این مستمند فدای بره آهوئی باد که خاطرم بعشقش گرفتار است مرا مردم ملامت گوی بگرفتاری وی نکوهش کردندی تا آنکه خود جمال زیبا و قامت دلارای وی را بدیدند از ملامت عشاق بازایستادند و مرا در شیفتگی معذور داشتند همانا ماه مرا جبینی است که همواره مانند صبح تابان از ظلمت گیسوش طالع میشود و آن رخسار لطیف از تأثیر نگاهی آثار کلف می پذیرد. ترک دلفریب من اگر نقاب لثام بصورت بندد و جبین بگشاید هلال را ماند و اگر پرده براندازد ماه چهارده شبه را منفعل کند آه آه از آن لعبت شیرین چه شور عشق در سر و چه تلخی فراق در مذاقم پدیده آمده که خواب و خور را بمن حرام کرده و بهار عیش و نوش مرا خزان آورده است بصفا و مشعر و بیت الحرام و حجر و اشخاصی که سعی و طواف و تلبیه کنند و عمره بجای آورند قسم است که اگر شریف موسوی انکاری اظهار نماید و تتر غلام مرا رد نکند البته دوستی بنی امیه اظهار کنم و بیعت حیدر را انکار نمایم و از او عدول بعمر آرم در هر مجمعی که ذکر صحابه شود و از تقدم آن بازپرسند گویم شیخ تیم یعنی ابوبکر و بعد از او عمر مقدم بوده اند فاش گویم که عمر هیچ وقت شمشیری بروی آل رسول نکشید حاشا و کلا که اگر کسی فاطمه ٔ بتول را از میراث منع و زجر نموده باشد بلکه با او خوبی کردند و نوشته ٔ فدک را ندریدند. گریه کنم عثمان شهید را مثل زنان شهری که رقیق القلب تر ازبدوی هستند و هم نمازهای عثمان را که در شبهای تاریک بجای آوردی شرح دهم و از مصحف عثمان این دو سوره ٔ مبارکه ٔ برائت و زمر را قرائت کنم (مقصودش آیه ٔ مبارکه ٔ ثانی اثنین اذ هما فی الغار است که در سوره ٔ مبارکه ٔ برائت است و در شأن ابوبکر آمده و نیز مقصودش آیه ٔ مبارکه ٔ أمَّن ْ هو قانِت آناءاللیل است که بعقیده ٔ اهل سنت در سوره ٔ زمر در حق عثمان نازل شده است) و مرثیه گویم طلحه و زبیر را بشعرهای آبدار لطیف و زیارت کنم قبر هر دو را و کسی که نهی و زجر نماید مرا من نیز نهی و زجر کنم و میگویم عاق شدن از ام المؤمنین یعنی عایشه یکی از گناهان کبیره است و بدینگونه اعتذار جویم که در جنگ جمل از آنروی بر شتر نشسته بود که همی خواست در میان اولادش اصلاح کند و لشکر مسلمین را با هم صلح دهد پس ابوالحسن یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام آمده شمشیر از کمر برکشید و حمله کرده بر برادران دینی خود تنگ گرفته قتل نمود و شتر ام المؤمنین را پی کرد چه ضرر داشت اگر از این جنگ خود رابازمیداشت و ایشان را عفو مینمود زیرا که بر عفو قدرت داشت. و میگویم امام شما که در صفین بجنگ آمده بود فرار کرد و اگر معاویه خطا کرد تقدیر را خطایی نبوده است و هیچیک از معاویه و عمروبن العاص در آن جنگ حیلت نکردند معاویه مصاحف را بالای نیزه ها نکرد و عمرو عاص مرد شجاعی بود بدفع ضرر موقع را چنان دید که شلوار خود را گشوده با عورت خویش جنگ کند و آن عمل خدعه بوده و خدعه در جنگ ممدوح است و هم بجمیع اقوال وافعال خوارج رفتار کنم و متابعت جویم و میگویم گناه خوارج که بر علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین خروج کردند آمرزیده است و هم گویم خوارج احدی از مسلمانان را نکشته بودند و جنگ امیرالمؤمنین با ایشان محض خونخواهی نبوده و در باب قتال نهروان بهیچوجه خبری و اثری از پیغمبر نرسیده است و ابوموسی اشعری مآل امر علی بن ابیطالب و معاویه را دانا بود که گفت برای من منبری نصب کنید تا بیغرضانه سخنی گویم هر دو فرقه قبول کردند پس بر منبر برآمده بطریق ایجاز و اختصار گفت که من صاحب شما علی را از امارت مؤمنین معزول کردم. ومیگویم یزید مسکراتی نخورد و منکراتی مرتکب نشد و لشکر خود را از جنگ اولاد فاطمه بازداشت و شمربن ذی الجوشن بقتل حسین بن علی آلوده نگشت و عمربن سعد هم عذر و مکری نکرد و در روز عاشورا بطوریکه در اعیاد معمول است موهای بلند خود را کوتاه کنم و هم در آن روز نیت روزه نمایم و درپوشم بهترین جامه های خود را که ذخیره نموده ام و از شب تا صبح بیدار باشم و طبخهای نیکوکنم و چون صبح شود چشمها را سرمه کشیده با مردم مصافحه کنم چنانچه در اعیاد نمایند و در وسط راه بایستم هر کس که بگذرد شارب او را بچینم و هم بخورم از سبزیها جرجیر یعنی ترتیزک را با گوشت ماهی جرّی [مارماهی] که در هر گودال گرد آیند و آنها را از جمیع مأکولات و میوه ها و سبزیها بهتر دانم و در حالت وضو پاهای خویش بشویم و در سفر بالای کفش مسح کنم و در نماز آمین بلند گویم چنانکه پیش از من این کار را کرده اندو تسنیم قبور را سنت دانم. در وقتی که حکایت غدیرخم بمیان آید گویم آن خبر صحیح نیست در آن روز از جامه ها لباسی پوشم که کهنه و چرک آلوده باشد و در جلق که دمشق است ساکن شوم هر کس امامت کند در نماز باو اقتدا نمایم اگرچه خود گاوی باشد و هم بر منوال ایشان هذیان گویم. مردمان شام گروهی باشند که رئیس ایشان را وقر و سکینه نباشد بلکه مانند شترمرغی رمیده باشند که در رفتار عجلت جوید. سبک ایشان بسیار سنگین است و اقوال نیکشان بیهده و هذیان و طبیعتهای ایشان مانند سنگها می باشد که از کوهستان جدا شده است و اهل شام تغزلات و آواز بلبل را از بی شعوری فرق نمیدهند اما در روزی که چشمها خیره شود نامه های اعمال گشوده گردد و آتش جهنم زبانه کشد گویم نقیب الاشراف مرا گمراه کرد با آنکه دین پاک و درستی داشتم چون چنین گویم خطاب شود: بگیر دست شریف را که قرارگاه شما در جهنمی است که صورتها تغییر دهد و مردمانرا حمله ور شود همانا من که خدای غفارم هر کس را که از گناه خود پشیمان شده و عذر آورده بیامرزم و همه را محض کرم ببخشم بجز کسی را که منکر دوستی و خلافت علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (ع) شود و بدان نعمت کفران جوید، ای شریف خدا را ازکردار زشت خویش بترس اینک قصیده ای بلهجه ٔ فصحای صحرانشین از شام بعراقت فرستادم که برقت الفاظ و دقت معانی دلهای حاضرین را وجد و رقت بخشد و اگر قس بن ساعده ٔ ایادی که سخنوران دانشمند بفصاحتش اعتراف دارند خود این قصیده را میشنود هرگز بفصاحت خویش مباهات نمی نمود و بیقین میدانست که من غواصی باشم که از بحر خاطر چنین دُرهای آبدار بیرون آورم این نظم بدیع دوشیزه ای را ماند که در پرده های یمانی بخرامد و بدانگونه که ژاله ها شکوفه های چمن را بیاراید آن را آرایش داده ام اکنون که ارمغان حضور شریف شد بیقین دانم که این لعبت نجدی بستاند و آن آهوی تتاری بازدهد و در سزای این معاوضت از من بسی سپاس گوئی و مدیحت سرائی بیند. گویند چون آن قصیده بشریف رسید زیاده بخندید و گفت: همانا معذور است از آنچه در فراق تتر گفته است پس غلام را با هدایای نیکو بسوی وی فرستاد و ابن منیر او رابدین دو شعر مدیحت گفته:
الی المرتضی حث المطی فانه
امام علی ̍ کل البریه قد سما
تری الناس ارضاً فی الفضائل عنده
و نجل الزکی الهاشمی هو السما.
حاصل معنی آنکه بجانب شریف مرتضی باید تاخت مرکبهای تندرا زیرا که اوست پیشوای کسانی که خداوندان همت عالی هستند و جمیع مردمان در ایوان فضلش مانند زمین و زاده ٔ آزاده ٔ دودمان هاشمی چون آسمان باشد. آورده اند که ابن منیر را با محمدبن نصربن صغیر که ابن القیسرانی خوانند ابواب مکاتبات و مهاجات مفتوح و طریق مزاح وبذله گوئی مسلوک بود ابن منیر بطلاقت بیان و جلافت لسان و عادت شاعرانه ابن القیسرانی را به ابیاتی چند هجاگفته بسمع وی رسید او نیز بمکافات و مهاجات او را بدین دو شعر یاد نمود:
ابن المنیر هَجوت مِنی
خیراً افاد الوری صَوابَه ُ
و لم تضیق بذاک صَدَری
فَاِن ّ لی اُسوَه الصحابه.
از جمله مضامین که ابن منیر در حق وی گفتی و معایبی که درباره ٔ او جعل نمودی آن بود که ابن القیسرانی را مقدمی نحس و صحبتی شوم است نکبت و ادبار چنان در نهاد ابن القسیرانی جای دارد که دیدارش هر دولت و اقبال را زایل کند چون مبنای روزگار بر مکافات و عادت سپهر بر مجارات جاری شده هنگامی که آق سنقر برسقی از جانب سلطان محمدبن ملکشاه حکمران موصل بود جماعتی از باطنیه در مقصوره ٔ مسجد جامع موصل او را بکشتند و پسرش مسعود نیز بمرد. فرمان سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه از خراسان بدبیس بن صدقه ٔ اسدی که فرمان گذار حله بود دررسید که تا در جای آق سنقر متکی شود پس امام مسترشد عباسی و جمعی از ارکان موصل این معنی را انکار داشته و در این خصوص خلیفه و سلطان را مراسلاتی در میان آمده عاقبهالامر فریقین بحکومت عمادالدین زنگی بن آق سنقر ملقب بملک منصور رضا دادند و چون عمادالدین در آن مملکت مستقل شد سلطان محمود پسران خویش الب ارسلان و فرخ شاه که خفاجی خواننده محض تربیت بوی سپرده لقب اتابیکی بر وی ارزانی داشت، گویند هنگامی که زنگی در اطراف موصل رایت فتوحات برافراخته قلعه ٔ جعبر را در قبضه ٔ محاصره آورده بود بزمی آراسته بعشرت میگذرانید یکی از مغنیان در آن بزم باین اشعار سرودی آغاز نمود:
وَیلی من المعرض الغضبان اذ نقل الَ
َواشی الیه حدیثاً کله زورُ
مزرفن الصدغ مسبول ذوائبه
لی منه وجدان ممدودٌ و مقصورُ
سَلَمْت فازور یزوی قوس حاجبه
کأننی کاس خمر و هْوَ مخمورُ.
حاصل معنی اینکه: وی بر من از حرب معشوق روی برتافته بخشم رفته از وقتی که سخن چینان و رقیبان از من بوی سخنان دروغ میبرند مرا با گیسوان آویخته و موهای حلقه حلقه اش وجدی و اشتیاقی است. بدو سلام کردم از من کناره جست و کمان ابروان درهم کشیده چنانکه پنداری من جام شرابم و او مست خمارآلوده است. عمادالدین را آن اشعار آبدار و آن معانی دلپذیر زیاده مستحسن افتاده مغنی را از گوینده ٔ اشعار پرسید گفت: ابن منیر است که اکنون در حلب توقف دارد. پس عمادالدین بیدرنگ والی حلب را توقیع نمود که ابن منیر را با کمال شتاب روانه دارد پس در شبی که لشکر زنگی بتسخیر قلعه ٔ جَعبر نزدیک شده بودند ابن منیر از حلب دررسید و در همان شب سعادت طالع علی بن مالک ملقب بسیف الدوله که فرمان گذار قلعه ٔ جعبر بود بدستیاری نحوست اختربن منیر عمادالدین در بستر خویش بدست غلام خود کشته گردید پس ابن منیر در اردوی اسدالدین شیرکوه صاحب حمص بحلب بازگشت. ابن القیسرانی که از ناوک سخنان ابن منیر سینه ای مجروح داشت وی را ملاقات نموده زبان طعن و نکوهش بمکافات آن سخنان ناهنجار دراز کرده گفت: هذه بجمیع ما کنت تنکتنی به، یعنی این یکی در عوض آنچه در حق من گفتی. ابن منیر را دیوانی است که بمدائح اهل البیت مزین و بتغزلات عاشقانه مشحون است و این چند شعر از تغزلات او نگاشته شده:
من رکب البدر فی صدر الردینیی
و موّه السحر فی حدّ الیمانیی
و انزل النیرّ الاعلی الی فلک
مداره فی القباء الخسروانیی
طرف رنا ام قراب سل ّ صارِمه
و اعیدناس ام اعطاف خطیی
اَذَلنی بعد عزّ والهوی ابداً
یستعبد اللیث للظبی الکناسیی
اما ذوائب مسک من ذوائبه
عَلی اَعالی القضیب الخیزرانیی
و ما یجن عقیقی الشفاه من الرْ-
َریق الرّحیقی و الثغر الجمانیی
لو قیل للبدر من فی الارض تحسده
اذا تجلّی لقال ابن الفلانیی
اربی علی ّ بشی ٔ من محاسنه
تألفت بین مسموع و مَرئیی
اَباء فارس فی لین الشآم مع الظَْ-
َظرف العراقی و النطق الحجازیی
وما المدامه بالالباب افتک من
فصاحه البدو فی الفاظ ترکیی.
حاصل معنی آنکه: آیا کیست که ماه تمام را با قامت چون نیزه ردینی پیوند داده و شمشیر نگاه وی را بآب فسونگری سیراب کرده و خورشید عالمتاب را از فلک چهارم فرود آورده در سپهری جای داده است که قطب وی بر قبای خسروانی دور زند آیا خود این چشم اوست یا غلافی که شمشیرش بقصد جان عشاق برکشیده شده همانا سرو نازک اندام من است که برفتار آمده و بخود همی بالد، یا نیزه ٔ خطی است اگر مانند من عزیزی را ذلیل عشق خویش نموده باشد شگفتی نباشد چه عشق پیوسته شیران را بزنجیر آهوان گرفتار آرد. قسم بآن گیسوان درهم آویخته که مشک را ماند از تاب خورشید جمالش آب شده بر قامت چون خیزرانش ریزد و سوگند به آن می ناب و درّ خوشاب که در حقه ٔعقیقی لبش پنهان است که اگر از ماه تمام در عین جلوه گری پرسند که بر روی زمین کدام ماه را رشک بری او را نشان دهد چه آن خط و خال و حسن و جمال که خوبان همه دارند وی را بتنهائی خدای بخشوده مناعت خونریزان پارس و نرمی نوخطان شام و خوش منشی و سبک روحی دلبران عراق با لهجه ٔ شیرین سخنان حجاز در یک وجود گرد آورده آن نکایت که خرد، از سبوی صبوحی بیند صد چندان از ترکان حجازی دریابد.
و له ایضاً:
و اذا الکریم رأی الخمول نزیله
فی منزل فالحزم ان یترحلا
کالبدر لما ان تضأل جدّ فی
طلب الکمال فخازه متنقلا
سَفَهاً لحلمک ان رضیت بمشرب
رَنق و رزق ُ اﷲ قد ملأ الملا
ساهَیت َ عینک مرّ عیشک قاعداً
اَفلا فَلَیْت َ بهن ناصَیهُ الفلا
فارق ترق کالسّیف ِ سل ّ فبان فی
متنیه ما اخفی القراب و اخملا
لاتحْسَبَن ّ ذهاب نفسک مَیته
ما الموت اِلاّ ان تعیش مذلّلا
للقفر لا للفقر هبها انما
مغناک ما اغناک ان تتوسّلا
وصل الهجیر بهجر قوم کلّما
اَمطرْتُه ُ شهداً جنوا لک حنظلا
من غادر خبثت مغارس وُده
فاذا محضت له الوفاء تأوّلا
ﷲ عِلمی بالزمان و اهله
ذنب الفضیله عندهم ان تکْملا
تَبعُواعلی لؤم الطباع فخیرهم
ان قلت قال َ و ان سکتت تقولا
انا من اِذا ماالدهر هم ّ بخفضه
سامَته همته السماک الاعزلا
واع خطاب ُ الخطب و هْوَمجمجم
راع اکل ّ العیس من عدم الکلا
زعم کمنبلج الصّباح وراؤه ُ
عَزم کحدّ السیف ِ صادف ماقتلا.
حاصل معنی آنکه: هر وقت شخص کریم خمول و ناشناسی رابا خویش هم منزل یابد در آن هنگام رای صواب اقتضا کند که از آن سرزمین بارض دیگر مسافرت جوید چنانچه هلال خود را لاغر و خرد دیده بحدی دور زد و از منزلی بمنزلی انتفال جست تا رتبه ٔ کمال و مقدار بدریت یافت. ای پسر منیر تباه باد بردباری تو اگر به آبشخور دردآلودی تن دردهی با آنکه الوان نعمتهای خدا روی زمین را پر کرده است از تن آسانی در تلخی زندگانی با اشتران خود شریک شده چرا با آنان قطع مسافت نکنی و پیشانی بیابانها نشکافی همانا اگر مانند شمشیر از نیام وطن بیرون نشوی جوهر خویش را به عالمیان آشکارا نتوانی داشت گمان مبر که مردن در جدائی روح است بلکه مردن واقعی بخواری زیستن و با ذلت گذرانیدن است. نفس خود را در بیابان قفر واگذاری خوشتر است از آنکه در چنگ فقر اسیر باشی، جایگاه نیک آن است که ترا از پناهیدن بمردم دون بی نیازی بخشد، با سفر مواصلت جوی و از نزد این مردم حق نشناس مسافرت کن چه اگر برایشان انگبین بیاری بدست تلافی از برای تو حنظل بچینند و هرقدر بایشان روی آوری پشت میکنند آفرینها بر من که خوب مردم زمانه را شناخته ام هرگاه کسی مراتب کمال را نهایت رساندهمان هنر کامل را ذنب عظیم شمارند بخبث جبلی و رذالت باطنی مجبول و مفطورند خوب ِ ایشان آن کسی است که هرچه شنود همان گوید و اگر چیزی نشنود به افترا و بهتان برنخیزد. من آنم که هرگاه روزگار پستی مرا قصد کند همت بلند مرا بر آن دارد که خود را بسماک اعزل رسانم و اگر روزگار خواهد مرا از مقام ارجمند فرود آرد نتواند. بر حوادث ایام صبر و تحمل دارم و مرکب همت را از تاختن عنان نکشم و تا از مراد خویش کام نگیرم بازنایستم مرا رای صوابی است که چون صبح صادق روشن است و عزیمتی است که چون دم شمشیر برنده است. شیخ حرّ عاملی در کتاب امل الاَّمل آورده اند که این ماجرا مابین ابن منیر و سید رضی واقع شد. و جمهوری بر آنند که با برادرش سید مرتضی وقوع یافته گروهی که در سیَر و تواریخ تتبع دارند میدانند که رأی شیخ عاملی از طریق صواب خارج و عقیدت جمهور از حلیه ٔ صحت عاطل باشد چه سید رضی در سنه ٔ 359 تولد یافت و در سنه ٔ 406 درگذشت. سید مرتضی در سنه ٔ 355 متولد شد و در سنه ٔ 436 رحلت کرد ابن منیر در سنه ٔ 473 در طرابلس بوجود آمد و در سنه ٔ 545 وفات نمود سید مرتضی که خود بچهار سال از برادرش سید رضی بزرگتر بود سی سال بعد از رحلت سیدرضی بآخرت رخت بست لاجرم قریب سی وهفت سال از فوت سیدمرتضی و شصت وهفت سال از رحلت سید رضی گذشته ابن منیر ولادت یافته است پس چگونه تصور شود که ابن منیر بصحبت سید رضی یا سید مرتضی رسیده باشد بنا بر این راه صواب و قول صحیح همان است که ابن عراق در تذکره ٔ خویش آورده گوید، این ماجری مابین ابن منیر و نقیب الاشراف شریف موسوی ابوالرضا که معاصر ابن منیر و مرجع شیعیان آن عصر بوده است بوقوع پیوسته. بعض علماء عامه در کتب خود آورده اند که ابن منیر از تشیع خارج شده بمذهب اهل تسنن داخل گردیده هر دانا میداند که تعلیق شرط بجزا، افاده ٔ وقوع نکند و هم اواخر قصیده از عقیدت ابن منیر صریح خبر میدهد با آن احوال ابن منیر را به تسنن نسبت دادن از طریقه ٔ دانش بیرون است، فائده:چنانکه از کتب مستفاد میشود شریف موسوی نامه ٔ ابن منیر را از عبارت عبدالحمید اقتباس کرده است چنانکه ابن خلکان گوید: عبدالحمید کاتب در نزد مروان حمار سمت کتابت و انشاء داشت بعضی از عمال وی غلامی سیاه برسم هدیه نزد او بفرستاد، عبدالحمید را گفت تا مختصر جوابی که مشتمل بر مذمت او باشد نوشته بدو روانه داردعبدالحمید بدینگونه مکتوبی بنوشت: لو وجدت َ لوناً شراً من السوادِ و عَدَداً اقل من الواحِدِ لاهدیته ُ والسلام. در کتب معتبره مضبوط است که خوارج نهروان عبداﷲبن خباب را که خود تابعی و پدرش صحابی بود بقتل آوردند و زوجه اش که آبستن بود شکم دریدند و ام ّسنان صیداویه را نیز مقتول ساختند و هم از قبیله ٔ طی سه زن بیگناه را کشتند، حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) حارث بن مرّه عبدی را بجهه تحقیق امر نزد ایشان فرستاد او را نیز عرضه ٔ شمشیر کردند. ناچار آن حضرت برحسب ولایت شرعیه و ریاست الهیّه بخونخواهی آن کشتگان بیگناه برخاسته نایره ٔ قتال مشتعل گشت و هم آن حضرت فرموده: امرت ُ بقتال الناکثین و المارقین و القاسطین. و آن حدیث بر کفر و ارتداد خوارج نهروان برهانی قاطع است. بدان جهه ابن منیر گوید لا ثائر الخ، حاصل معنی آنکه: از قتال نهروان نه ثائر و خونخواهی بود و نه اثر و روایتی است. مقصودش از اکل جِرجیر و جِری اخذ شعار بنی امیه و اهل تسنن است چنانچه در حدیث اهل البیت است الهندبا لنا و الجرجیر لبنی اُمیّه؛ یعنی کاسنی مخصوص ما اهل البیت است و ترتیزک مخصوص بنی امیّه و جری اسم نوعی از ماهی است که آن را فلس نباشد و استخوان بسیاری هم ندارد مگر دو استخوانی که در زیر فک آن است و شباهتی تمام بمار دارد بفارسی مارماهی و بیونانی سلووس گویند و اهل مصر سلورس نامند بمذهب شیعه حرام است و حضرت امیرالؤمنین علیه السلام از اکل آن نهی فرموده ولی اهل سنت و جماعت حلالش دانند. فقهای امامیه گویند هرگاه مورد تقیه نباشد و در نماز فقط آمین گفتن حرام و موجب بطلان نماز است لیکن اللهم استجب که در معنی آمین است جایز است بعضی نیز جایز نشمارند ولی اهل سنت و جماعت آن لفظ را حرام و مکروه ندانسته مستحب میشمارند و در نماز میگویند و بهیچوجه فساد در عبادت نمیدانند، در شرح لمعه مضبوط است بایستی قبر را تسطیح نمایند و در پشت قبر تسنیم قرار ندهندیعنی ماهی پشت نکنند چه آن هیئات از شعائر ناصبین واز بدعتهای مستحدثه ٔ ایشان است. مصطیحه چنانچه صاحب طراز گوید در لسان اهل دمشق بمعنی چوگان است وقتی که چوگانها را در محاذی و برابر یکدیگر نگاه میداشتندهریک چوگانش کوتاه بود از بازی خارج شده و میگفت مصطیحتی قصیره. و نیز در بازی فطیره هریک از ایشان که فطیره اش شکسته بود خود از بازی خارج شده میگفت فطیرتی مکسوره. حاصل مراد ابن منیر آن است که داخل عوام دمشق شده باین هذیانات لب گشایم بلکه بر گفتارهای ایشان نیز زیادت آورم و لفظ قصر را بجای کسر و کلمه ٔ کسر را بدل قصر استعمال نمایم. (نامه ٔ دانشوران ج 1 صص 383- 393). و رجوع به ابن منیر احمد شود.

حل جدول

فح

خربزه هندی


خربزه هندی

فح

معادل ابجد

فح

88

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری