خلاصه داستان قسمت هفتم سریال بی گناه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت هفتم سریال بی گناه از نظرتان می گذرد. در این سریال عاشقانه و رازآلود؛ شاهد رفت و برگشت هایی به تاریخ و دهه ۶۰ هستیم و این یکی از جذابیت های داستانی سریال است.

قسمت هفتم سریال بی گناه

گذشته

فروغ برای چاپ کردن کتابش پیش ناشرش رفته و درباره داستانش با او حرف می زنه و به یه سری از سوالات ناشرش جواب میده و ناشرش میگه این داستان واقعیه و از دل برآمده ولی کاش دو تا شخصیت اصلیش بهم می رسیدند که او میگه اگر داستان و قبول ندارید پس من با انتشارات دیگه ای صحبت می کنم که ناشرش نمی پذیره و باهاش قرارداد می بنده…

حال

فروغ در آشپزخانه تو فکر است که غذاش سر میره و بعد از این که به خودش میاد، شماره بهمن را بر می دارد و به او پیام می دهد، بهمن در تراس اتاقش ایستاده که با دیدن پیام فروغ با پا های بی جون سر جایش می ایستد و شماره فروغ را می گیرد…

فروغ لباسش را بر می دارد و برای حرف زدن بیرون می رود، فروغ هیچی نمیگه و فقط به حرف های او گوش می کند، فروغ در نهایت بهش میگه برای جواب سوالت تو گذشته نگرد که بهمن ازش خواهش می کنه تا هر طور شده ببینتش، جانا از پنجره اتاقش بیرون را نگاه می کند که متوجه تلفن صحبت کردن مادرش می شود…

یلدا سرکار است که از بیمارستان با او تماس می گیرند و میگن که استاد کثرتی سکته کرده، یلدا هم بعد از در جریان گذاشتن تارا می رود، یلدا به بیمارستان رفته و بعد از پرسیدن حال استاد، صورت حساب بیمارستان را می گیرد تا آن را پرداخت کند…

سهراب به گالری رفته و استاد بعد از سرزنشش بابت این که چرا کلید ها رو نذاشته از اومدن بهمن و این که فروغ نباید ببینتش و حتی نباید تهران باشه حرف می زند، سهراب سعی می کنه دلیلش را بپرسد که او چیزی نمیگه و کنی بعد هم به اتاق مامان ابریشم میره و با او حرف می زند…

گذشته

رشید به خانه ابریشم رفته، بهمن در را برایش باز می کند، بعد از در آغوش گرفتن بهمن بهش میگه برو به ابریشم بگو من اومدم این جا و بهمن هم می رود…

رشید به داخل رفته و لباس برای او خریده تا از سیاه درش بیاورد و بعد هم بهش پیشنهاد ازدواج میده و ازش می خواد با هم برن تهران، ابریشم مقاومت می کنه که او میگه وقتی بهرام خواستت من کشیدم عقب اما الان مثل همیم و منم به جز تو و بهمن کسی را ندارم، بعد هم می رود…

حال

استاد به همراه مهتاب و سارینا به انبار رفته، منفرد هم آن جا است و ترسیده به داخل مزرعشون میره و در را از پشت قفل می کند و بعد هم به سهراب زنگ می زنه، سهراب هم باهاش دعوا می کنه و میگه بمون اون تو و صدات در نیاد…

استاد به همراه مهتاب و سارینا اون جا است، استاد می خواد در اتاق را باز کند که هیچ کدوم از کلید ها آن را باز نمی کند و استاد به سهراب زنگ می زنه که او میگه کلید این جا نیست، بعد هم بلافاصله به منفرد زنگ می زنه اما چون گوشیش سایلنت نیست، صدا بیرون میره و همگی می شنوند…

سارینا ترسیده و میگه باید بفهمیم صدای این زنگ موبایل از کجا اومده که استاد همشون و بیرون می کنه و منفرد هم از در میاد بیرون تا بره و با سهراب حرف می زنه که استاد را جلوی خودش می بیند…

استاد به آرومی با او برخورد می کنه و سهراب هم بهش میگه همشو گردن بگیر و بعد هم تلفن را قطع می کند.

سارینا و مهتاب با هم بیرون از انبار حرف می زنند و مهتاب حرف را به سمت قرص های آرامبخش می کشاند تا نظر سارینا را بداند که سارینا میگه چیزای خوبی نیست و بهتره نخوری، بعد هم با اومدن استاد حرفاشون و قطع می کنند و می روند…

کیانا از موتور یک پسر پیاده شده و می خواد بهش پول بده که پسره به جاش شمارشو بهش میده، کیانا هم خودش و سمانه معرفی می کنه و میگه بهت زنگ می زنم، بعد هم پیش رفیقاش میره و بعد از گپ و گفت پیش تیتانی میره و درباره تبلیغش حرف می زنه و میگه مجانی کارمو انجام داد که کیانا میگه مطمئنم سینا کارتو راه انداخته که تیتانی میگه اوسکلت کرده ولی اگه می خوای کاسکت و ببینی ساعت ۵ میدون کاج باش، کیانا هم شوکه نگاهش می کنه و باورش نمیشه سینا دروغ گفته باشه…

استاد کثرتی بلاخره به هوش اومده، یلدا هم بالای سرش است و بعد از به هوش اومدنش همه اتفاقاتی که برای او افتاده را تعریف می کنه و ازش می خواد، شماره آشناشو بده تا بهش خبر بده که استاد میگه من کسی و ندارم…

یلدا میگه فردا برای ترخیص باید کسی کنارتون باشه که او میگه لازم نیست شما نگران ترخیص من باشید، بعد هم سراغ موبایلش را می گیرد و یلدا برای بردنش به بخش پرستاری میره که پرستار مسئول میگه گوشی تلفن همراهش نبود و یلدا خودش شروع به گشتن کیف استاد کثرتی می کنه که کاغذی توجه اش جلب می کند…

بهمن به خانه ناهید خانم رفته و میگه می خوام باهاتون حرف بزنم، فروغ هم کمی بعد به آن جا میره، بهمن به ناهید میگه اومدم تا موضوعی را روشن کنم…

بهمن رو به ناهید می ایسته و میگه بهش بگو ۲۵ سال پیش کی خواست تو شماره من رو بهش ندی و از نداشتن پرونده سیاسیش میگه و می خواد ناهید همه چیز را بهش بگه که ناهید شروع به بدگویی از بهمن می کنه و میگه او مثل یک مار خوش خط و خال یک سال هر روز زنگ زد به دختر منو بعد از گول زدنش یه سال برد پیش خودش و مثل یک آشغال ولش کرد…

فروغ شوکه به بهمن نگاه می کنه و میگه حرف های خیلی مهمی بود، خوشحالم بهم گفتی و راحت ترم کردی، بعد هم می رود…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا