خلاصه داستان قسمت پنجم سریال آقازاده | قسمت ۵ سریال آقازاده

در ادامه این مطلب چکیده ای از آنچه که در قسمت پنجم سریال آقازاده رخ داده است را برای شما  گرد آورده ایم. سریال آقازاده در ژانر درام اجتماعی و سیاسی داستان یک آقازاده به نام نیما بحری امیر آقایی است که تخلفات اقتصادی مرتکب شده و یک مأمور به نام حامد تهرانی سینا مهراد که او هم یک آقازاده است، البته با خصوصیاتی کاملاً مخالف تلاش می‌کند تا دست نیما را رو کند.

قسمت پنجم سریال آقازاده

در قسمت پنجم سریال آقازاده دیدیم که راضیه صبح از خواب بیدار می شود. حامد را می بیند که در حال رفتن سر کار است. به او می گوید : خواب موندم. چرا برای نماز بیدارم نکردی؟ گوشی حامد زنگ می خورد و حامد بدون اینکه به راضیه جواب دهد از خانه خارج می شود. گذشته : کنسرت تینا برگزار می شود و راضیه با نیما به کنسرت می رود‌. پدر نیما هم در کنسرت است و مدام خودخوری می کند. تینا بعد از اجرای اولین قطعه اسپانسر برنامه را نیما بحری و پدرش معرفی می کند. نیما می ایستد و حضار او را تشویق می کنند. دکتر نیما را بیرون می کشد و می گوید که اینکارها برای حثیت او خوب نیست و اسپانسر شدن حرکت مناسبی نیست. نیما اما به حرف پدرش گوش نمی کند و می گوید : من دارم کار فرهنگی می کنم. هر کاری هم کردم مجوز دارم. دکتر به بهرامی می گوید : هیچ عکس و فیلمی از من بیرون نمیره. یه خرده جلوی سرعت اینم بگیر. بعد از کنسرت تینا در حال عکس گرفتن با خبرنگاران است که حامد به آن جا می آید و کاغذی به او می دهد و می گوید : در روز و تاریخ درج شده در کاغذ تشریف بیارید. تینا نگران میپرسد : چیزی شده؟ حامد می گوید : تشریف بیارید مشخص می شود. موقع خارج شدن از مراسم دکتر حامد را می بیند و با او صمیمانه خوش و بش می کند. حامد اما با او سرد برخورد می کند و او را دکتر خطاب می کند.

دکتر می گوید : قبلا که عمو امیر بودم! حامد لبخندی میزند و خدافظی می کند. دکتر هم وارفته از رفتار حامد می گوید : به پدرت سلام برسان. بعد از کنسرت نیما مهمانی بزرگی ترتیب می دهد. مانلی( راضیه ) تنها گوشه ای نشسته است. تینا کنار او می نشیند و می گوید : چرا تنها نشستی؟ مانلی می  گوید : از وقتی اومدیم نیما رفته بالا. اصلا پایین نیومده. پس چرا این همه آدم دعوت کرده است؟ تینا می گوید : نیما توی همین میهمانی ها کارهاش رو انجام می دهد. الکس پیش آن ها می آید و می نشیند. رو به مانلی می کند و می گوید : تو چرا معاشرتی نیستی!؟ تینا و مانلی هر دو از حضور او معذب هستند. الکس می گوید : فرق من با شما دو تا اینه توی رودربایستی خودتون موندین. من اینجوری نیستم. یکی از مهمان ها تینا را صدا میزند. تینا می رود اما همچنان چشمش به مانلی ‌و الکس است. الکس با مانلی حرف میزند‌. مانلی عصبانی می شود و لیوان شربتی که در دست دارد را به روی الکس می ریزد و با خشم مهمانی را ترک می کند. نیما در طبقه بالا در حال انجام معامله ای ۱۷۰میلیاردی است و از مهمانی برای پوشش قرارش استفاده می کند. دختری به نام سحر که شاه ماهی قبلی نیما بوده است با حال خراب سیگارش را پشت دست خودش خاموش می کند و به مهمانی می آید. شهنام جلوی ورود او را می گیرد. سحر شروع به داد و بیداد می کند و نیما را صدا میزند. شهنام او را کتک می زند.

سحر موقع رفتن با قفل فرمان شیشه ماشین نیما را می شکند. کلید خانه ای مانلی که قبلا متعلق به سحر بوده همراه او است. به خانه می رود و تابلوی ۵۰۰ میلیونی که مانلی در حراج خریده بود را می شکند. بعد شروع به مصرف شیشه می کند.در ذهنش حرفهای نیما تکرار می شود که به او وعده و وعید داشتن زندگی خوب را داده است. به حمام می رود. روی شیشه حمام با رژ لبش می نویسد : تقدیم به نیما بحری. با عشق. در وان حمام رگ دستش را می زند. وقتی مانلی به خانه می آید متوجه حضوری کسی می شود و تابلوی شکسته شده. به حمام می رود. جسد سحر را میبیند و شروع می کند به جیغ زدن. به نیما زنگ می زند اما نیما گوشی را به شهنام می دهد و شهنام جریان را به نیما می گوید ‌. شهنام به خانه مانلی می رود و او را به خانه ی تینا می فرستد. خودش و چند نفر دیگر هم جسد را می برند و حمام را تمیز می کنند. نیما به خانه ی تینا می رود و با تینا دعوا می کند و می گوید : آخرین بار کی سحر رو دیدی؟ مگه من نگفتم هر چیزی شد باید به من بگی. یه جسد رو دستمونه. دنبالش رو بگیرن به کی میرسند؟ تو!؟ نه من! نیما با مانلی حرف میزند و مغز او را شست و شو می دهد تا قضیه را فراموش کند و فکر زنگ زدن به پلیس را از سرش دور بیندازد.

چون این قتل در خانه ی او اتفاق افتاده است و متهم اصلی خودش است. و به او می گوید : میدونی سحر چرا مرد ؟ چون از رسیدن به رویاهاش می ترسید. کسی که شیشه دستش باشه نمیتونه به آرزوهاش برسه. اگه میبینی تینا انقدر محبوبه و طرفدار داره چون برای اون هر کاری کرده. الکس و من کسایی هستیم که می تونیم تو رو به آرزوهات برسونیم. دلم می خواد فردا صبح شاد و سرحال بلند شی و برای رسیدن به اهدافت تلاش کنی. صبح فردا مانلی بیدار می شود و به خانه اش می رود‌. قاب عکس شکسته شده دوباره روی دیوار است. به حمام می رود و آماده می شود. به دفتر الکس می رود‌. الکس می گوید : اون در رو هم پشت سرت ببند. مانلی نوذر و تمام چیزهای که در شمال داشت از ذهنش عبور می کند و در را می بندد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا