خلاصه داستان قسمت ۱۰ سریال ترکی بهار + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۰ سریال ترکی بهار را برایتان گذاشته ایم، امیدوارم خوشتون بیاد. با ما همراه باشید. سریال بهار توسط نسلیهان یشیلیورت کارگردانی شده است و آسنا بولبلوگلو نیز بهعنوان تهیهکننده این مجموعه شناخته میشود. این سریال در کشور ترکیه تولید شده است و روزهای فرد از شبکه ترکی جم تیوی به زبان فارسی پخش میشود. بهار، بیست سال پیش، از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شد، اما به جای اینکه حرفه پزشکی را دنبال کند، خانهدار شدن را انتخاب کرد. او با جراح موفق تیمور یاووز اوغلو ازدواج کرده و زندگی خود را وقف همسر و فرزندانش کرده است. اما ناگهان خانواده به ظاهر خوشحال یاووز اوغلو با بیماری بهار دچار مشکلاتی میشود. پزشک بهار، اورن، مصمم به نجات اوست و میگوید تنها راه حل، پیوند کبد است؛ اما تنها کبد سازگار خانواده، متعلق به تیمور است!
قسمت ۱۰ سریال ترکی بهار
پارلا به مادرش رنگین زنگ میزنه و خبر میده که رنگین میگه اصلا تکونش نده الان زنگ میزنم آمبولانس تا بیاد لوکیشن بده. سپس همگی به بیمارستان میرن و تیمور جا میخوره و به رنگین میگه اینا از کجا همو میشناسن؟ رنگین میگه از کلاس نقاشی! تیمور تعجب میکنه و میگه چی؟ اون که کلاس نقاشی نمیره! سپس بعد از رسیدگی به هما تو بیمارستان به خانه میرن. وقتی میرسن تیمور میگه وایسا چون تو بیمارستان چیزی نگفتم دلیل نمیشه اینجا جواب پس ندی بهم! سپس تو سالن میشینن و از هما میپرسه تعریف کن. هما میگه با پارلا داشتیم تو خیابونها راه میرفتیم و نقاشی های دیوارهارو نگاه میکردیم و میخندیدیم که یهو دوتا مرد اومدن و ازمون پول میخواستن پارلا به یکیشون اسپری فلفل زد و شروع کردیم به فرار کردن که خوردم زمین و دیگه یادم نمیاد بهار خیلی میترسه و میگه الان دیگه قلبم وایمیسته! تیمور میگه این دختر هم کلاسیته؟ هما چیزی نمیگه که تیمور میگه خیلی خوب فردا میام خودم با مدیرتون حرف میزنم تا ببینم این دوستت کیه هما میگه دوست مدرسه ام نیست! تیمور میگه پس کجاست؟
هما میگه کلاس نقاشیم، تیمور میپرسه تو که نقاشی نمیری! بهار میگه من فرستادمش بره چند ماهی میشه تیمور میگه باورم نمیشه! این همه پول نمیدم به اون مدرسه که بهترین استادا بالاسرش که نقاشی کنه! میخوام دکتر بشه ولی هما میگه من دوست ندارم دکتر بشم میخوام نقاش بشم و در آخر به اتاقش میره. بهار دنبال هما میره و بغلش میکنه تا آروم بشه. فردای آن روز بهار قبل از رفتن به بیمارستان نامه ای برای هما مینویسه که میدونم از شب گذشته دلخوری ازم ولی قول میدم که جبران کنم اگه میومدم راز بزرگیو بهت میگفتم سپس میربوستش و میره. تو بیمارستان رئیس بیمارستان به دکتر اودت و تیمور میگه که رییس هیئت مدیره داره میاد اینجا تا کارهای سلامتیشو انجام بده واسمون خیلی مهمه که از ما راضی باشه سپس اون ۲نفر که فاز رقابتی دارن میرن به کارهاشون برسن. کنفرانسی برای درمان رئیس هیئت مدیره تشکیل میشه و هرکی نظرشو میده، سر مسیر درمان دکتر تیمور و اودت باهم بحث میکنن….