خلاصه داستان قسمت ۲۲ سریال ترکی کبوتر (قفس)
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۲ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada
خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس)
اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…
قسمت ۲۲ سریال ترکی کبوتر (قفس)
دیر با خوشحالی سراغ گهواره ی چوبی کودکی های زولوف می رود و آن را از زیرزمین پیدا می کند و مقابل نفیسه می گذارد و می گوید: «اینو برای خوشحالی زولوف ساخته بودم حالام میخوام نوه ام تو آرامش بخوابه.. » کمی بعد کنعان با به یاد اوردن حرف های مادرش حالش گرفته می شود و به حیاط می رود. زولوف دنبال او می رود و با مهربانی از او می خواهد بگوید که چه چیزی ناراحتش می کند. کنعان می گوید: «ای کاش اینجا نبودیم. ای کاش این وضعیت نبود… ای کاش جای دیگه به عنوان انسان های دیگه آشنا میشدیم و من برات همه چیزو میتونستم تعریف کنم… هر حسی که داشتم رو برات تعریف می کردم… » همان موقع باران شروع به باریدن می کند و زولوف و کنعان برای چند دقیقه بدون پلک زدن خیره به هم می مانند. عوکس به کاباره می رود که انجا جلیل هم با زن کاباره ای دیگری مشغول است. عوکش با دیدن نعمت که مقابل مردان دیگر نشسته و بگو و بخند می کند عصبی می شود و از او می خواهد که از جایش بلند بشود و کنار او بنشیند اما نعمت که از حرف های کوسا بسیار ناراحت شده، به عوکش هم روی خوش نشان نمی دهد. عوکش می خواهد دعوا راه بیندازد که جلیل جلو می رود و مانع او می شود. عوکش با حرص به نعمت که مشغول صحبت با مردهای غریبه است خیره می شود و پشت سر هم مشروب می خورد تا اینکه مست می شود. بعد هم به طور ناگهانی بلند می شود و با مردهایی که همراه نعمت نشسته بودند درگیر می شود. حتی نگهبان های بار هم به سمت عوکش می روند و جلیل هم با او همراه می شود و درگیری بوجود می آید.
یکی از کارکنان کاباره به کنعان زنگ می زند و خبر دعوای برادرش را می دهد. کنعان هم با عجله خودش را به انجا می رساند و شانه به شانه ی عوکش با نگهبان ها و بقیه درگیر می شود. در آخر عوکش با خوشحالی به کنعان خیره می شود و می گوید: «داداش تو منو دوست داریا! » کنعان می گوید: «معلومه که دوستت دارم. تو داداش کوچولوی منی. » بعد هم قضیه دایی شدنش را به عوکش می گوید عوکش اول خوشحال می شود و لبخند عمیقی می زند اما بعد به خاطر اینکه بچه از کاوی هاست عصبی می شود اما کنعان با او صحبت می کند و آرامش می کند و بعد به خانه ی کاوی می بردش. عوکش در حالی که سعی می کند عصبانیت خودش را کنترل کند، می گوید: «همه باید حسابی مراقب این دختر باشن وگرنه خیلی بد میشه. من اگه میمردم هم اینجا نمیومدم ولی شما به جون خواهرزاده ام که قراره به دنیا بیاد دعا کنین. » جلیل وقتی می خواهد خسارت هایی که به کاباره وارد شده را حساب کند، متوجه می شود که کوسا کارت بانکی او را مسدود کرده و این کار آتش خشم او را بیشتر می کند.
کنعان شب را برای کار کردن به دفترش می رود و مدام به زولوف و لحظه هایشان فکر می کند و حتی برای ثانیه ای فکر می کند که زولوف وارد دفترش شده… به خواست بدیر، مسلم و نفیسه به همراه امل به خانه ی کوسا می روند تا شاید عصبانیت کوسا به خاطر نوه اش کمتر بشود.
او دستش را برای دست بوسی جلوی مسلم می گیرد اما مسلم اصلا جلو نمی رود. کوسا می گوید که بچه باید در این عمارت بزرگ بشود و نباید در آن خانه ی فقیرانه زندگی بکند. نفیسه هم می گوید هرجا که شوهرش باشد همانجا می ماند. کوسا ول کن نیست و مدام شروع به سرزنش نفیسه و توهین به کاوی ها می کند که نفیسه باز حالش بد میشود. امل با عصبانیت رو به کوسا می گوید: «تو حق نداری بلایی سر این بچه ها بیاری! وگرنه با من طرفی! » جلیل و عوکش روی قایق هستند و آواره شده اند. جلیل به خاطر عصبانیتی که از کوسا دارد به عوکش می گوید: «میدونی چرا مادرت راضی به رابطه ی تو و نعمت نیست؟ چون احمد اونو به خاطر یه دختر دیگه از قبل دوستش داشت، هیچ وقت نخواست… » بعد هم تعریف می کند که کنعان پسر اسمحان است و این همه مدت برادر تنی عوکش نبوده. عوکش از این همه دروغ به ستوه می آید. کنعان و زولوف در موزه و کنار تابلوی دخترک کولی هستند. نجات و همسرش پیش آنها می روند و به هردوی آنها پیشنهاد کار در خارج از کشور را می دهند اما اضافه می کنند که باید یک سال را برای این پروژه در خارج از کشور بمانند. کنعان و زولوف تصمیم می گیرند که به این پیشنهاد فکر کنند و بعد نتیجه را بگویند.