خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی بهار + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی بهار را برایتان گذاشته ایم، امیدوارم خوشتون بیاد. با ما همراه باشید. سریال بهار توسط نسلیهان یشیلیورت کارگردانی شده است و آسنا بولبلوگلو نیز بهعنوان تهیهکننده این مجموعه شناخته میشود. این سریال در کشور ترکیه تولید شده است و روزهای فرد از شبکه ترکی جم تیوی به زبان فارسی پخش میشود. بهار، بیست سال پیش، از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شد، اما به جای اینکه حرفه پزشکی را دنبال کند، خانهدار شدن را انتخاب کرد. او با جراح موفق تیمور یاووز اوغلو ازدواج کرده و زندگی خود را وقف همسر و فرزندانش کرده است. اما ناگهان خانواده به ظاهر خوشحال یاووز اوغلو با بیماری بهار دچار مشکلاتی میشود. پزشک بهار، اورن، مصمم به نجات اوست و میگوید تنها راه حل، پیوند کبد است؛ اما تنها کبد سازگار خانواده، متعلق به تیمور است!
قسمت ۲۳ سریال ترکی بهار
بهار میاد پیش اورن و پارلا و به پارلا میگه امشب بیا خونه ما تنها نمون پارلا قبول میکنه. شب تیمور با مادرش داره میز میچینه و تدارکات شامو انجام میدن که وقتی بهار با بچه ها میره خونه از این کار اونا جا میخورن. تیمور با دیدن پارلا معذب میشه و میگه ای کاش میگفتی مهمون داریم بهار میگه آره داریم یه بشقاب اضافه کنین سر میز. اورن سر قرار با چاعلا میره تو رستوران و بهش میگه یه چیزهایی فهمیدم ولی نمیدونستم به کی بگم چاعلا میگه درباره بهار؟ و نگران میشه که اورن میگه نه درباره دکتر تیمور چاعلا جا میخوره. اورن درباره دستبند و بغل کردنشون جلوی بیمارستان میگه که چاعلا میگه منم به شک افتادم امیدوارم کاری که تو ذهنم هستو نکرده باشه اورن تأیید میکنه و بهم میریزن. چاعلا میگه من ۲۰ ساله تیمور میشناسم ولی نمیتونم بگم که این کارو نمیکنه اورن هم میگه منم نمیتونم بگه چون اونم یه یاقوز اوغلوعه! چاعلا میگه یعنی چی؟ منظورت چیه؟ اورن میگه هیچی ولش کن او یاد خاطره ای در گذشته میوفته و میگه ولی نمیزارم بهارو هم نابود کنن چاعلا میگه بهارو هم؟ اورن میگه به وقتش میفهمی.
بهار تو خونه آخر شب نشسته و تو فکره که تیمور بهش یه چک هدیه میده و میگه از طرف همون جواهر فروشیه واسه اون دستبندی که شکسته بود بهار میگه خوبه قلق منو فهمیدی تا ناراحتم و یا به چیزی شک میکنم یه چکی یا هدیه ای میدی بهم تیمور میگه این چه حرفیه! فقط واسه خوشحالیته و بعد از کمی حرف زدن بهار میره بخوابه. فردای آن روز بهار با چاعلا تو ساحل قبل از رفتن به بیمارستان قرار میزاره. اونجا بهار با تفنگ بادی به بادکنک ها شلیک میکنه که چاعلا میاد و از حس خیانت تیمور به خودش بهش میگه و باهاش درد و دل میکنه چاعلا سعی میکنه آرومش کنه و ذهن بهم ریخته شو جمع کنه. پارلا و هما با همان پسری که نقاشی هاشونو تو فضای مجازی میزاره قرار دارن و باهم حرف میزنن او میگه یه جاییو پیدا کردم که یکم ریسک داره ولی اگه بتونیم اوکیش کنیم حسابی وایرال میشه و میتروکینم هما کمی دو دله و میخواد چون ریسک داره انجام ندن اما پارلا استقبال میکنه و میگه انجام بدیم هما استرس میگیره. بهار پیش زینب میره و میپرسه امروز چجوری؟ او میگه آشوبم چجوری میتونم این حس مادرانه رو در نظر نگیرم؟ بهار میگه خیلی سخته و آرومش میکنه….