خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۲ سریال ترکی حسرت زندگی
مادر غمزه رفته تو اتاق و نوران با غمزه دعوا میکنه و میگه تو اینجا چیکار میکنی؟ بعد از این همه وقت اومدی که چی؟ برگشتی به خونه ای که به خاطر اون مرتیکه به آدم های تنش پشت کردی؟ دعوا بالا میگیره که مادرشون از اتاق بیرون میاد و داد میزنه بسه کافیه! سپس با غمزه و تونا میرن به اتاق و مادرش باهاش حرف میزنه و میگه میشنوی صداهای خواهرتو؟ تو به این روزش انداختی چون به خاطر اون مرتیکه به پدرت پشت کردی و رفتی حالا برگشتی به خونه همون پدر؟ غمزه بهش میگه من به خاطر پولش باهاش ازدواج نکرده بودم من عاشقش شده بودم سپس بعد از زدن حرف های دلش میگه اگه بزاری اینجا میمونیم واسه به مدت کم ولی اگه نزاری همین الان میریم مادرش میگه این اتاق نوهمه شما برین تو سالن بخوابین. زنگ در خانه حاجی رشاد زده میشه و عمر میره درو باز کنه که میبینه نساء خواهرشه که با بچه هاش اومده اونجا. نساء به عمر میگه برو از بابا اجازه بگیر تا بیام تو عمر میره پیش پدرش و میگه نساء اومده اجازه میخواد تا بیاد پدرش که عصبی شده ولی اجازه میده. نساء به داخل میاد و به پدرش میگه میشه باهم تنها حرف بزنیم؟ سپس باهم میرن به اتاقی و نساء میگه که دستتونو بدین ببوسم باباجون.
او با اکراه دستشو میده و بدون اینکه نگاهش کنه حرفاشو گوش میده. نساء میگه که میدونم هنوز منو نبخشیدین و نباید باهاش فرار میکردم ولی من عاشق شده بودم هنوزم پشیمون نیستم زندگیمون خوب پیش میرفت تا اینکه صاحبکارش میخواد واسه یه سال بفرستتش سوئیس نه من میخواد بره نه خودش میخواد مارو ول کنه از طرفی دیگه دوستش اومد پیشنهاد یه همکاری داد که سهم ما ۳۰۰هزار لیر میشه خواستم بگم اگه دارین بهمون قرض بدین تا کار خودشو راه بندازه مجبور نشه بره پدرش فقط میگه نباید با اون مرد ازدواج میکردی! نساء میگه فقط همین؟ چیز دیگه ای نمیگین؟ و وقتی سکوت پدرشو میبینه از اونجا میره. فردای آن روز عمر از پدرش میپرسه واقعا نداشتی که بهش کمک کنی؟ پدرش میگه من اگه داشته باشم کمک میکنم حتی اگه بتونم قرض میگیرم ولی به بچه هام میدم سپس بعد از کمی حرف زدن به عمر میگه که معلم دینی مدرسه محل مریضه من تورو معرفی کردم که یه مدت جاش بری عمر قبول میکنه. از قضا مدرسه همون مدرسه ایه که تونا پسر غمزه اونجا درس میخونه. تونا سرکلاس به درس و حرف های عمر توجه نمیکنه و نقاشی میکشه که بعد از مدرسه عمر باهاش تو ساحل حرف میزنه و میگه منم نقاشی میکشم میخواد ببینی؟ همان موقع غمزه میاد که عمر میفهمه تونا پسر همان زنه ست که ازش حسابی خوشش اومده…