خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال ترکی عشق از نو + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال ترکی عشق از نو را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. سریال ترکی عشق از نو (به ترکی استانبولی: Aşk Yeniden) مجموعه تلویزیونی ترکیه‌ای، در ژانر کمدی، عاشقانه است که مهر ۹۹ با دوبله فارسی توسط شبکه های جم در حال پخش می باشد. بازیگران اصلی این سریال ازگه ازپیرینچی، بورا گولسوی می باشند.

قسمت ۵۰ سریال ترکی عشق از نو

خلاصه داستان سریال ترکی عشق از نو

زینب که بدون خبر دادن به خانواده اش، با عشقش اَرتان به آمریکا فرار کرده بود، بعد از اینکه توسط ارتان ترک شد، با پسر چند ماهه اش، نا امید به ترکیه برمی گردد. زینب که نمی‌داند چه توضیحی دربارهٔ پسرش، به پدر خود بدهد، درمانده سوار هواپیما می‌شود. از طرف دیگر فاتیح که برای فرار از نامزد اجباریش به آمریکا رفته بود، بعد از شکست عشقی در آمریکا تصمیم به بازگشت به ترکیه می‌گیرد. داستان این دو که در راه برگشت به خانه با هم آشنا می‌شوند، قصهٔ سریال عشق از نو ست.که لحظات خنده دار و عاشقانه‌ای را می‌آفریند.

قسمت ۵۰ سریال ترکی عشق از نو

اخبار اعلام میکند که هواپیمای فاتح بعد از مدتی پرواز از رادار خارج شده و سقوط کرده است. زینب شوکه می شود. در طبقه پایین همه خانواده جمع هستند. مته به خانه فهمی می آید و ماجرا را میگوید. گلسوم حالش بد می شود و قلبش میگیرد. آمبولانس دم در می آید و گلسوم را به بیمارستان می رسانند. خانواده شوکت نیز به خانه فهمی می آیند و نگران هستند. شوکت زینب را بغل میکند و زینب با گریه فاتح را می خواهد. مریم نیز همراه شوکت آمده اما زینب اهمیتی به او نمی‌دهد. آنها همگی به سمت کلانتری می روند. فاتح با چتر نجات خودش را پایین انداخته و لا به لای درخت‌ها گیر کرده است. او با تعجب به موقعیت خودش نگاه میکند و سپس سعی دارد خودش را پایین بیندازد. او بعد از اینکه پایین می افتد خودش را چک میکند تا سالم باشد. سپس با صدای بلند کمک میخواهد اما در آن دشت کسی نیست. حال گلسوم بد است و او را در بخش مراقبت‌های ویژه بستری میکنند. همه با نگرانی از شیشه به او نگاه میکنند. شوکت و زینب با ماشین به سمت محل سقوط هواپیما می روند تا شاید بتوانند فاتح را پیدا کنند. هوا تاریک شده و فاتح زیر درخت سعی دارد با هیزم آتش درست کند اما نمی‌تواند. هوا سرد است و او راهی برای گرم کردن خود ندارد.

شب صداهای ترسناکی در آنجا می آید و فاتح از ترس حیوانات درنده ، بالای درخت می رود و شب همانجا می خوابد . روز بعد، فاتح از شدت گرسنگی و تشنگی طاقت نیاورده و حرکت میکند تا بتواند چیزی برای خوردن پیدا کند. شوکت و زینب که ردی از فاتح پیدا نمی‌کنند، به کلانتری آن منطقه می روند. پلیس میگوید که اکیپ آنها در حال گشتن هستند. یکی از سربازان داخل آمده و می‌گوید که چتر نجات فاتح پیدا شده است. زینب اصرار دارد که او نیز باید به آن منطقه برود. آنها به محل می روند و چتر را می بینند اما خبری از فاتح نیست. اکیپ تجسس پخش می شوند و همه جا دنبال فاتح می گردند. شوکت به فهمی زنگ می زند و خبر میدهد که متر نجات فاتح پیدا شده و این یعنی که او نجات پیدا کرده است. فهمی از این قضیه خوشحال شده و به بقیه خبر میدهد. فهمی از اورهان میخواهد که به بهانه ای سلین را به خانه ببرد تا استراحت کند و مراقب او باشد. اورهان پیش سلین می رود و از او میخواهد که پیش سلیم برود زیرا از همه بیشتر احتیاج به مراقبت دارد و پدر و مادرش نیستند. سلین راضی می شود که به خانه برود. فاتح همه جا دنبال آب و غذا می گردد اما چیزی پیدا نمیکند.

او دو عدد لاکپشت پیدا میکند و حدس می زند که یکی از آنها بچه لاکپشت است. او با یادآوری زینب و سلیم، دلش نمی آید لاکپشت را بخورد. او به راهش ادامه میدهد. زینب یک چوپان را دیده و عکس فاتح را نشان میدهد اما او میگوید که چنین کسی را ندیده است. فاتح بالاخره به جایی می رسد که در آنجا آب می بیند . او خودش را به سمت آب می کشاند اما نزدیک آنها از خستگی و کرسنگی از حال می رود. یک دختر فاتح را پیدا کرده و روی او آب میریزد. فاتح بیدار می شود و سپس سریع به سمت آب می رود و وقتی آب می خورد، بلند شده و از آن دختر تشکر میکند. سپس از او گوشی میخواهد اما آن دختر میگوید که گوشی موبایل ندارد. همان لحظه گوشی دختر زنگ می خورد. فاتح سپس از او میخواهد گوشی را بدهد اما دختر بهانه آورده و می‌گوید که پیامهای شخصی در گوشی دارد و آن را نمی‌دهد. فاتح دنبال دختر می افتد تا به زور از او گوشی را بگیرد تا تماس بگیرد. او روی دختر می افتد و همان لحظه برادر دختر از راه رسیده و وقتی آنها را در آن وضعیت می بیند، با اسلحه شکاری خود به سمت فاتح نشانه میگیرد. فاتح توضیح میدهد که او کاری ندارد و از هواپیما سقوط کرده و گوشی آن دختر را برای تماس می‌خواسته است، اما آن دختر میگوید که آنها یکدیگر را دوست دارند و می‌خواهند با هم ازدواج کنند. فاتح شوکه می شود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا