خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۶ سریال ترکی حسرت زندگی
عمر با دویدن خودشو میرسونه پیش غمزه و تونا سپس غمزه از دیر اومدنش ناراحت میشه و میگه مثل اینکه آقا معلم زیاد راغب نیست به یادگیری بهتره بریم اما عمر بهش میگه نه خیلی دوست دارم یادبگیرم سپس تونا به مادرش میگه تو بهش یاد میدی من برم یه دور بزنم بیام؟ او قبول میکنه و غمزه به عمر دوچرخه سواری یاد میده. تونا وقتی میاد همگی باهم میرن دوچرخه سواری سپس تونا با عمر میره که بستنی بخرن هالوک شوهر قبلی غمزه بهش زنگ میزنه و باهم کمی حرف میزنن که وقتی تونا میاد بهش میگه تونا خیلی نگارنده باهاش حرف میزنی دیگه؟ همان موقع تلفنو قطع میکنه که غمزه بغض میکنه و بعد از رفتن تونا برای تاپ سواری به عمر میگه چجوری یه نفر نمیخواد با بچه اش حرف بزنه!؟ و با عمر درد و دل میکنه که عمر سعی میکنه آرومش کنه. فردای آن روز وقتی غمزه تو بانک سر کارشه عمر بهش زنگ میزنه و بعد از کمی احوالپرسی بهش میگه که شب میخواستم باهاتون قرار بزارم غمزه شوکه شده که عمر سریع میگه شب تو شیرینی فروشی میبینمتون و سریع قطع میکنه. غمزه جا خورده و وقتی به خودش میاد سرشو بلند میکنه که میبینه حاجی رشاد پدر عمر بالاسرشه. او بعد از احوالپرسی میگه چه کاری از دستم برمیاد؟ حاجی میگه اومدم قبضو پرداخت کنم سپس درکنار پرداخت قبض باهاش حرف میزنه و میگه با پسر من زیاد رفت و آمد داری؟
او میگه نه معلم پسرمه میشناسمشون اگه منظورتون از اون قرار و رفت و آمدهاست نه اینجوری نیست. حاجی میگه خوبه چون تازگیا ذهنش بهم ریخته اونجوری بدتر میشه. شب غمزه شروع میکنه به حاضر شدن و میره به سر قرار با عمر. اونجا وقتی روبروی هم میشینن عمر میگه من از این چیزا زیاد سر درنمیارم فقط اخیرا پدر و مادربزرگم میخواستن من ازدواج کنم با خانم ها اینجا قرار میزاشتم غمزه میگه منم اوضاعم بدتر از شماره منم هیچی نمیدونم درباره این چیزا. سپس باهمدیگه حرف میزنن که یکدفعه حاجی رشاد به اونجا میره و عمر را صدا میزنه. سپس با همدیگه کمی بحث میکنن که عمر میگه من از اون دختر خوشم میاد حاجی داد میزنه که اون دختر نیست زنه! غمزه از شیرین فروشی بیرون میزنه و خودشو سرزنش میکنه که چرا همچین کاری کردی مگه تو نوجوان کم سن و سالی! تو یه احمقی! عمر میره دنبالش تا باهاش حرف بزنه که غمزه میگه الان اصلا وقتش نیست! عمر تا خانه همراهش میره و وقتی غمزه میره داخل خونه شروع میکنه به گریه کردن و نشان از پشت چشمی اینو میبینه….