داستان کامل قسمت ۲۲ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۲ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
حبیب از خواب بیدار شده و بر سر سفره صبحانه می رود و با مادرش حرف می زند و حال پدرش را می پرسد.
به اتاق پدرش می رود تا او را راه ببرد و از وضعیت کار هایش می گوید که حاج ابراهیم دست دور گلویش می اندازد می خواهد خفه اش کند اما زورش نمی رسد و حبیب او را روی تخت پرت می کند.
بعد از حاضر شدن به شرکت می رود و شروع به صحبت با امروز می کند و به اتاق سیمین می رود.
مولایی وضعیت بدهی های شرکت را به سیمین نشان می دهد که حسابی بهم می ریزد و احمد و کیانی را اتاقش صدا می کند تا با آن ها صحبت کند و رسما اعلام می کند که باید تمامی اجناس فروخته شود و در شرکت را ببندند.
احمد، کیانی را بیرون می کند شروع به صحبت می کند و سیمین پیشنهاد می دهد که شرکت را بخرد و سهم همه را بدهد.
احمد با دلخوری از اتاق او بیرون می آید و رو به روی حبیب می ایستد و بعد از مدتی به سمت انبار می رود و در حین راه به مغازه یکی از همکارانشان می رود و با هم گپ می زنند.
احمد در بازار به دنبال مشتری برای اجناس انبار است و به همه جا سر می زند.
بعد از پایان کارش به بسیج محل می رود تا خبری از سعید برادرش بگیرد اما خبری نیست و به شرکت بر می گردد و نسرین را آن جا می بیند و بهش می گوید که حاضر شود تا او را هم سر راه به خانه ببرد و درباره حرف های سیمین و نبودن سعید باهم حرف می زنند.
احمد، نسرین را به خانه می رساند و خودش به دنبال دوستای سعید می رود و نسرین قول می دهد هر جور که شده پول سهم الارث سیمین را جور کند و شرکت را سرپا نگه دارد.
حبیب با نگار و نرگس به رستوران رفته اند و پیتزا می خورند که او شروع به صحبت منصور و عاشق پیشگی اش می گوید و نمی خواهد که نرگس در گذشته اش بماند، اما نرگس مقاومت می کند که منصور از راه می رسد و نرگس با او بیرون می رود تا با هم حرف بزنند.
شروع به گفتن از قدیم می کنند و هر کدام خاطره ای تعریف می کنند.
نرگس تظاهر می کند که کارش به حرف های حبیب گره خورده و باید از کاراش سر دربیاورد و از منصور می خواهد که سر از کارش دربیاورد و به او بگوید اگر نه باید فراموشش کند.
عمه گوهر موسیقی گوش می دهد و لباس پسر هایش را اتو می کند، به حیاط می رود و پارچه ها را پهن می کند که به نظرش می آید صدای سعید را شنیده است، چند باری صدایش می کند اما همه اش خیال است و احمد به کمکش می رود تا پارچه های کثیف شده را بشورد و رو طناب پهن کند.
خسروی به شرکت رفته است و شامورتی بازی که بین خودش و حبیب است را جلوی احمد اجرا می کند و چند تن بار می خواهد.
او می گوید که قصد دارد به صورت چکی خرید کند که احمد در فکر فرو می رود و ترجیح می دهد بعد از آمدن سیمین تصمیم بگیرند.
احمد برای استعلام شرکت ترکیه ای می رود و حبیب هم از بدقلقی های خسروی می گوید و پیشنهاد می دهد که زمین، خانه و یا امضای یکی از بازاری های خوش حساب پشت چک هایش باشد.
از ستاد به خانه عمه گوهر زنگ می زنند که احمد پاسخ می دهد و فردایش به آن جا می رود که به او می گویند سعید و تعدادی دیگر جز رزمنده های مفقودالاثر هستند و هیچ کس هیچ خبری از آن ها ندارند و پلاک سعید را به او می دهند و می گوید که اسیر شدند اما ممکن است که شهید شده باشد…
همه در شرکت برای انجام معامله منتظر احمد هستند که با نیامدنش سیمین می رود…