داستان کامل قسمت ۳۰ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.

امروز و اهالی محل با جعفر آقا که از جنگ برگشته حرف می زنند که احمد و نسرین از آن جا رد می شوند.
نسرین که از حرف های مادر شهاب ناراحت شده عصبی به خانه می آید و همه چیز را برای سهیلا تعریف می کند و می گوید می خواهم مثل سیمین شوم و بچه ها را پیش خودم نگه دارم.
سیمین به خانه می آید و نسرین خبر می دهد که با بچه ها می خواهد به خانه عمه برود و دو روزی آن جا است که با جواب مثبت سیمین رو به رو می شود.
سهیلا اصرار دارد که با آن ها برود اما نسرین بهش اجازه نمی دهد و می گوید بایستی به دانشگاه برود.
نسرین و احمد در مسیر با هم حرف می زنند که احمد حال بچه ها را گرفته می بیند و شروع می کند باهاشون شعر می خونند تا حال و هوایشان عوض شود.
سیمین به کتاب فروشی که دوستش در آن کار می کند، می رود و با هم حرف می زنند و سیمین پیشنهاد می دهد که مرخصی بگیرد و با هم به کافه بروند، قهوه بخورند و حرف بزنند.
آن ها با هم به کافه می روند و دوستش درباره شهاب و بچه ها و رفتن صحبت می کنند و دوستش می گوید بهتر است که یکمم بچه ها را به سیمین و سهیلا بسپارد.
سهیلا با ناراحتی از افتادن درس هایش از دانشگاه خارج می شود و ماشین برای جایی می گیرد.
گوهر خانم در خانه اش با همسایه ها حرف می زند که نسرین و بچه ها از راه می رسند.
عمه گوهر و نسرین با هم نذری اش را پخش می کنند و او می خواهد که با عمه اش حرف بزند و حرف های فرنگ خانم را تعریف می کند.
اما عمه گوهر طرف سیمین و خانواده شهاب را می گیرد و می گوید باید به آن ها حق بدهند.
حبیب شبانه به سراغ منصور در عکاسی می رود و با هم حرف می زنند، منصور هر چیزی که درباره نرگس می داند را به حبیب می گوید و حبیب ازش می خواهد که دستش را بشوید و با هم به جایی بروند.
احمد بچه ها را در خانه سرگرم کرده و با آن ها بازی می کند که نسرین آن ها را به اتاق می برد تا بخوابند و بعد از آن نسرین درباره خانه و قیمت و سهمشان با احد حرف می زند که عمه گوهر از راه می رسد و بهشان می گوید بهتر است فعلا درباره این چیز ها حرف نزنند و آن ها را به شام دعوت می کند.
حبیب و منصور به دل جاده زده اند و منصور می خواند و بعد از مدتی جلوی در خانه ای توقف می کنند و به داخل می روند.
حبیب، منصور را به یحیی معرفی می کند و او می فهمد که به انبار پسته ها رفته اند و قرار است از فردا با هم کار کنند و او باید از عکاسی استعفا بدهد و انبار دار حبیب شود و حبیب برای او هم کلی دروغ سر هم می کند.
امروز در حیاط کنار حوض نشسته است و آواز می خواند و گریه می کند.
سیمین هم در اتاق نشسته است و اسباب بازی بچه ها را بغل کرده و گریه می کند.
نسرین روی پگاه و دانیال پتو می اندازد و نامه سعید را که عمه گوهر قاب کرده است و به دیوار زده است را می بیند و با آمدن عمه اش با هم حرف می زنند و بهش می گوید که تو گل همیشه بهاری و می رود.
همه در خانه پای بساط آش نذری هستند که سیمین از راه می رسد و می گوید اومدم تا بچه ها را ببرم.
سیمین، دانیال و پگاه را به داخل می برد تا لباس تن بچه ها کند که عمه اش به سراغش می رود و می خواهد جلویش را بگیرد او می گوید همه چیز را درباره احمد می داند و نمی گذارد بچه ها زیر دست او بزرگ شوند.
نسرین به اتاق می آید همه حرف هایی که باید را به او می گوید که در آخر سیمین موفق می شود با خودخواهی و چشم های گریان بچه ها را با خودش ببرد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا