داستان کامل قسمت ۴۰ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۰ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
پگاه و دانیال روی تخت خوابیده اند، اما خوابشان نمی برد که نسرین به کنارشان می رود و شروع به گفتن قصه برای آن ها می کند.
عمه گوهر به اتاق سهیلا می رود که خودش را به خواب می زند و او بعد از سر زدن به نسرین و پگاه و دانیال بر سر سجاده اش می نشیند و قرآن می خواند.
احمد در جاده رانندگی می کند که یک کامیون از جلو می آید و او برای این که بهم برخورد نکنند فرمون را به سمت کوه کج می کند.
سیمین در زندان گذشته و روز هایی که پدرش در زندان بوده و آن ها برای ملاقات می رفتند را به خاطر می آورد و گریه می کند که یکی از هم بازداشتگاهی هایش به کنارش می رود و باهاش شروع به حرف زدن می کند بلکه آرامش کند حرف می زند آن یکی می گوید برای این که از دماغ فیل افتاده حرف نزن اما او ادامه می دهد و داستانی تعریف می کند که به نظر می آید از گذشته خودش می گوید…
سیمین هیچی نمی گوید، فقط و فقط گوش می کند و به رو به رویش نگاه می کند.
حبیب به همراه شاکی سیمین به کلانتری رفته اند و آن جا حبیب کار ها را انجام می دهد و او را آزاد می کند.
حبیب به سیمین می گوید که از دیشب مثل اسپند روی آتیش بوده است و به هر طریقی پول را جور کرده تا بتواند آزادش کند و می گوید از پول خونه و طلاهای مادرش و پس اندازی که داشته برداشت کرده است…
سیمین عمیقا خوشحال می شود و همراه با حبیب به خانه می رود. نسرین و سهیلا و عمه گوهر به استقبالشان می روند و او را برای خوردن چای به خانه دعوت می کنند.
عمه گوهر به کنار حبیب و سیمین می نشیند و سیمین شروع به بدگویی از احمد می کند اما حبیب جلو عمه گوهر از احمد تعریف می کند و کمی با هم گپ می زنند.
سهیلا از دور حرف هایشان را گوش می دهد و همه چیز را کف چنگ نسرین می گذارد که تلفن خانه زنگ می خورد.
حبیب در حال رفتن از خانه است و از سیمین می خواهد که اختلافات میان و او احمد را فراموش کند و اجازه بدهد که در شرکت کنارشان باشد.
سیمین از حبیب می خواهد که از مادرش تشکر کند و می گوید او برای من مادری کرده که در میان حرف هایشان عمه گوهر و نسرین با عجله می دوند و می گوید احمد در جاده تصادف کرده است و باید به بیمارستان برویم که سیمین و حبیب نیز به دنبالشان می دوند.
آن ها در مسیر هستند و حبیب شروع به تعریف از عمه گوهر می کند و نسرین ازش می خواهد که زودتر بروند.
پرستار بالای سر احمد است بعد از چک کردن سرمش می رود. آن ها به بیمارستان می رسند و با هم حرف می زنند که حبیب به اتاقش می رود و می گوید دکتر با آن ها کار دارد و حبیب به احمد می گوید می دانم که توی سرت چی می گذره اما این بار فضولی هایم سبب خیر به شما و سیمین خانم شد.
دکتر به نسرین می گوید که ترکش درون گردن احمد خطرناک است و بهتر که با آمبولانس او را به تهران ببرند.
عمه گوهر برای احمد کمپوت می برد و او حسابی بابت حبیب و حضورش عصبی است و داد بیداد می کند.
نسرین در حیاط بیمارستان است که عمه به کنارش می رود و می گوید حال این روز های تو خوشحالم می کند که عشق تو و احمد واقعی است.
عمه باز از گذشته ها می گوید و نسرین می پرسد که نفوذی بودن پرویز واقعیت دارد؟ عمه او را مثل همه آدم می خواند و می گوید او هیچ وقت عاشق من نبود کلی هم ترسو بود، اما هیچ وقت آدم فروش نبود و آدم فروشی کار پدر پرویز و هم کارانش بود.
عمه گوهر، احمد را ثمره زندگی خودش و حسین می داند و می گوید او سر سفره ما بزرگ شده است و بچه منه و حسابش با پرویز و پدربزرگش جداست.
نسرین گله مند است که چرا احمد این حرف ها را خودش بهم نگفت که او می گوید این خواسته عطا پدرت بود و خودش می خواست قبل از عقد همه چیز را بهت بگوید که عجل بهش امان نداد.
حبیب کار های ترخیص احمد را انجام می دهد و بعد از رفتنشان به سیمین زنگ می زند و همه چیز را تعریف می کند و کمی دروغ هم قاطی حرف هایش می کند.
سارا به خانه سیمین رفته است و سر به سر او می گذارد که شاید دل حبیب برایش رفته است و باید از این موضوع سر در بیاوریم.
دانیال، سیمین را صدا می کند تا او را به دستشویی ببرد که سارا به اتاق سهیلا می رود تا بابت کار های مرجان از دلش دربیاورد که سهیلا توپش حسابی پر است و می گوید سیمین با کار ایش ما را خسته کرده است بعد از رفتن شهاب بدتر شده و باید جلویش را بگیریم.
صدای در می آید که سیمین، سارا را صدا می کند و می گوید آژانس آمده و منتظر توعه…