داستان کامل قسمت ۴۱ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۱ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.

حبیب به سمت تهران حرکت می کند و به جایی می رود و با کسی درباره خسروی حرف می زند دوستش می گوید که پلیس ترکیه او را گرفته و بعد از گذشت مدتی تحویل پلیس ایران می دهند. حبیب‌ که اوضاع را به هم ریخته می بیند حسابی داد و بیداد می کند و می گوید که اولین نفر تو باید از او خبر پیدا کنی و نباید این اتفاق بیافتد.
عمه گوهر به خانه یکی از همسایه ها رفته است و در گوش بچه شان که تازه به دنیا آمده است اذان می خواند و بعد از آن به نانوایی محل می رود و درباره خونه صحبت می کند. شاطر نانوایی می گوید که خریدار نیست و اگر خدا بخواد خودم آن جا را ازت می خرم و تا وقتی که خواستی همان جا بمانید و روی کاغذ به نام من باشد.
نسرین به خانه عمه رفته است و با احمد نهار می خورد و می گوید گمان می کنم که سیمین قصد شروع کار جدید به همراه مشاور اش آقای کیانی را دارد که باعث می شود احمد حسابی به فکر فرو برود.
حبیب شرکت را رنگ کرده است و حسابی به سر و وضع آن جا رسیده است.
سیمین بعد از آمدن کارگر ها برای تمیز کردن خانه بچه ها را به سهیلا می سپارد و به شرکت می رود.
سیمین بعد از رسیدن به شرکت با دیدن آن جا حسابی جا می خورد و باز هم محو حرف ها و کار های حبیب می شود و او می گوید که من پولم را نمی خواهم و به جای آن بهتر است با هم شریک شویم و کار جدید را راه بندازیم.
آقای اسماعیلی به خانه عمه گوهر رفته است تا خانه را با هم معامله کنند و بعد از کلی بالا و پایین با احمد کار را تمام می کنند و عمه گوهر او را بدرقه می کند و نسرین هم احمد را آرام می کند و می گوید او هم از فروش این جا ناراحت است و نگران نزدیک شدن حبیب به سیمین است.
احمد می گوید مطمئنم که حبیب برای سیمین و شرکت هزار جور خواب دیده است و عمه هم تایید می کند و می گوید او پر از ریا است.
نسرین و احمد با هم به بیمارستان رفته اند تا گچ دست احمد را باز کنند و نسرین حسابی نگران است که مبادا دست او آسیب نبیند و ازش می خواهد که آرام گچ دستش را باز کند.
حبیب دم خانه حاج عطا است و خودش را در یک آینه شکسته تماشا می کند. سیمین بچه ها را حاضر می کند تا به عالیه بسپارد و به خدمتکار های خانه می سپارد که مراقب باشند تا جای دیگر را خراب نکنند.
حبیب و سیمین با هم به جایی می روند و با کسی که آن جا است حرف می زنند و با حبیب شروع به صحبت از گذشته و آشنایی با حاج عطا می کنند و تلاش می کنند که سیمین را تخت تاثیر قرار دهند.
حبیب کم کم حرف را شروع می کند و می گوید که ما درخواست مجوز واردات داریم و در میان حرف هایش می گوید برای گفتن موضوع دیگری با او تماس می گیرد و با سیمین راهی می شوند.
نسرین به شرکت می رود و با دیدن آن جا شوکه می شود و بعد از پرسیدن سوالاتی از یحیی با حال بد بیرون می آید و رو به احمد می گوید که گاهی وقت ها آدم یه جاهایی حضور شیطان را حس می کند و می روند.
ماشین حبیب پنچر شده است و مشغول عوض کردن لاستیک است و سیمین از نحوه آشنایی او با پدرش سوال می پرسد و حبیب باز هم دروغ هایی سر هم می کند و بعد از درست شدن ماشین راه می افتند و حبیب می گوید بهتر است مدیر شرکت ماشین داشته باشد و خودم بهتون رانندگی یاد می دهم.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا