داستان کامل قسمت ۴۵ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۵ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
امروز بلور را سونوگرافی برده و در کنار نسرین تصویر بچشونو تو مانیتور نگاه میکنن.
در اتاق دیگر هم عمه گوهر رو بستری کردن و سهیلا پیش عمه گوهره و مراقبشه.
سهیلا نسرین را بیرون می بره و به نسرین میگه که به پیشنهاد کاری شاهرخ جدی فکر می کنه و نسرین میگه وقتی جواب خواستگاریشو ندادی نمیشه که به پیشنهاد کاریش جواب بدی و سهیلا با سکوت و خجالتش نشون میده که جوابش به خواستگاری شاهرخ هم مثبته ، و نسرین به سهیلا رسم و رسوم رو یادآوری می کنه و میگه هر چیزی رسم و رسومی دارد و خانوادش باید اقدام کنن ولی از احمد هم خواسته که درباره شاهرخ تحقیق کنه . و نسرین قبول میکنه با سیمین هم صحبت کند و سهیلا از نسرین قول می گیرد که بلور و امروز رو به خونه برگردونه.
پرویز در راهرو بیمارستان یاده خاطرات گذشته اش می افتد ، در خاطراتش با شخصی که روی تخت بیمارستان بیمار است صحبت می کنه و میگه خیلی وقته دنبالت می گشتم ولی در جواب سوال اون شخص که می پرسه شما کی هستید سکوت می کنه و میره…
پرویز به خودش میاد که می بینه به اتاق گوهر رسیده و در همین لحظه گوهر هم رو به دره اتاق می کنه و همدیگر رو می بینن ولی پرویز نمی تونه حرکت بیشتری انجام بده و بیمارستانو ترک می کنه .
سهیلا با ناهید و دوستش مشغول باد کردن بادکنک برای جشن تولدن و دوستش به او تبریک میگه و ناهید سهیلا رو زن داداش خطاب می کنه.
سیمین میره ساختمان شاهرخ ولی بهش میگن که مهندس بهمنی دفترشه و سیمین به سمت دفتر شاهرخ حرکت می کنه ،
شاهرخ برای سیمین چای میاوره ولی سیمین قبول نمی کند و می خواهد صحبت کند و به شاهرخ میگه اومدم اینجا تا بابت پیشنهاد کاری که به خواهرم دادی تشکر کنم و شاهرخ میگه خواهر شما دختر با استعدادیه و برخلاف اوایل الان به رشته اش علاقه مند شده و سیمین میگه پس لطفا اجازه بده به درسش برسه و شاهرخ میگه این کار در راستای درسشه و سیمین میگه چرا اینکارو به خواهر خودتون پیشنهاد ندادید و شاهرخ میگه پیشنهاد دادم ولی ناهید علاقه ای نداشت و قبول نکرد ،سیمین که فکر می کنه شاهرخ و سهیلا باهم در دفتر یکجا قراره کار کنن عصبانی میشه و به شاهرخ میگه خواهر من اون کسی که شما فکر می کنید و می خوایید نیست و سیمین بحث شراکت رو وسط می کشه و به شاهرخ میگه شما پیشنهاد شراکت هم دادید و وقتی سهیلا قبول نکرد فهمیدید نمیتونید از راه شراکت وارد بشید ازش خواستید اینجا کار کنه .
و شاهرخ برای خاتمه دادن به تمام سوء ظن های سیمین میگه که اجازه بده برای خواستگاری سهیلا برن ولی سیمین عصبانی تر میشه که مگه شما چند وقته که خواهر منو میشناسی و میگه خواهرم بچه اس و صلاحه خودشو نمی دونه و بزرگتره سهیلا منم و اجازه نمیدم شما و خواهرتون به سهیلا نزدیک بشید .
احمد میره پیشه صاحب کاره منصور و سراغ منصورو می گیره و ازش می خواد راهی برای تماس با منصور بهش بده.
صاحب خونه منصور با منصور جر و بحث می کنه و میگه عروسی پسرمه و خونه رو می خوام و در همین حال از خونه میره بیرون که احمد وارد میشه و با منصور رو در رو میشن.
منصور از احمد می پرسه چجوری ادرس منو پیدا کردی و احمد میگه زحمت عکاسی از مراسم ختم پدر و مادر همسرم رو شما به عهده داشتید و منم می خواستم از زحمتاتون تشکر کنم و در جواب تعجب منصور که میگه یعنی فقط برای تشکر اومدی میگه نه یه کمکی هم ازت می خواستم و میگه با توجه به نسبتت با حبیب آقا فکر می کنم بهش نزدیک باشید و احمد یکم مقدمه چینی می کنه ولی منصور می خواد که احمد مستقیم بره سره اصل مطلب و بگه چه کمکی ازش می خواد !
و بعد احمد میگه که چه مشکلاتی برای او و خانوادش پیش اومده و حبیب چه کمک بزرگی بهشون کرده و به منصور میگه حالا که تو در جریان این داستانا قرار گرفتی و با توجه به شناختت از حبیب من ازت مشورت می خوام، چون من باعث اون اشتباه بودم و سرمایه شرکتو به باد دادم و حبیب با سرمایه ای که آورد منجی شرکت شد. من سر افکنده شدم و اون سربلند ولی من فکر می کنم بین این دوتا ماجرا یه رابطه ای وجود داره، یعنی به نظرت حبیب راست میگه که این پولو از فروش طلاهای مادرش و سرمایه خانوادگیشون جور کرده ؟همیشه میگن ماه پشت ابر نمی مونه و من ته و تو این ماجرا رو درمیارم.
بعد میگه حالا در هرصورت اگر واقعا حبیب راست گفته باشه چون من خطا کردم می خوام جبران کنم و پول حبیب رو جور کنم و حتی پنهونی برگردونم اگر میشه ادرس خونشو بهم بده.
ولی منصور میگه که آدرسی از حبیب نداره ولی احمد اصرار داره و شمارشو میده تا منصور ادرسو پیدا کنه و بهش بده .
پرویز و مادرش رو تراس ایستادن و با هم صحبت می کنن و پرویز به قضیه رفتنش به بیمارستان اشاره می کنه و میگه اگر زودتر می رسیدم می تونستم احمدو ببینم و ماهرخ میگه تو هنوز تکلیفت با خودت روشن نیس و پرویز میگه میترسه از اینکه احمد و گوهر اونو پس بزنن و ماهرخ میگه حتما این کارو می کنن، و ماهرخ هنوز مرگ همسرش رو از چشم گوهر می بینه و از اینکه پرویز از اونا دفاع می کنه ناراحت میشه و درنهایت پرویز میگه من دلبسته احمدم و ماهرخ میگه اون سره سفره پدری بزرگ شده که لقب شهید داره تو فکر می کنی احمد پدره شهیدش رو انتخاب می کنه یا پدر گناهکارشو … ولی پرویز نمی خواد قبول کنه و میگه احمد همون احمده و گوهرم همون گوهر ولی ماهرخ همچنان تو دل پرویز رو خالی می کنه که اونا وابسته به این رژیمن و تو و امثال تورو تحویل دولت میدن.
سیمین و بچه ها میرن خونه سهیلا و با استقبال گرم سهیلا و عمه و احمد رو به رو میشن.
سیمین مشغول تماشای خونه می شه و احمد کباب ها رو درست می کنه و با نسرین سر به سر هم می زارن ولی سیمین غر غر کنان سر به سر گذاشتن اونا رو بچه بازی می دونه و به بلور میگه شما باید مراقب بچه ها باشید که خودشونو خیس نکنن .
سیمین به احمد میگه خیلی جالبه با این همه گرفتاریا می تونید هنوز بخنیدید و احمد میگه منو نسرین تصمیم گرفتیم نزاریم سختیها از پا درمون بیاره و سیمین در کنار لطف عمه و نسرین در زندگی به احمد ، یاداور میشه که منم بهتون لطف بزرگی کردم و احمد میگه بله شما می تونستید همین خونه رو هم بابت بدهی ها مثل خونه مادرم ازم بگیرید و سیمین میگه من راضی نبودم عمه خونشو بفروشه.
احمد ابراز نگرانی میکنه بخاطر تصمیم های کیانی ، ولی سمیمین میگه کیانی کاری بدون اجازه من نمی کنه و از کیانی بخاطر جسارت و شهامتی که داره راضیه، ولی احمد عصبانی میشه و میگه امیدوارم با این شهامت و جسارت همه چیو به باد نده .
همه مشغول غذا خوردنن و سیمین از عمه می پرسه که فروش خونه باغو از چشم من می بینید؟ ولی عمه میگه که این یه تصمیمم شخصی بوده و برای رفع گرفتاری که سهیلا میگه این بزرگواری عمه بوده تا زیر دین غریبه نباشیم ولی همون غریبه الان همه کاره شرکته، سیمین از سهیلا می خواد که اون نگران شرکت نباشه و میگه الان همه کاره شرکت خودمم و از احمد می خواد که برای کارای شرکت و عوض کردن مدیریت و اساس نامه به شرکت بیاد که نسرین میگه خیلی دلم می خواد بدونم کی به جای احمد عضو هیئت مدیره میشه !
و سیمین پیش دستی میکنه و بحث خونه رو پیش می کشه و سهیلا و نسرین میگن که اینکار رو بخاطر احتیاج به سهمشون کردن درستدمثل زمانی که سیمین بخاطر سهمش همچین کاری کرد!
سیمین ناراحت میشه و می خواد بره ولی عمه گوهر جلوشو می گیره و میونه داری می کنه و میگه اون خونه ارث و یادگاره پدریه پس چوب حراج زدن اون خونه رو از فکرتون بیرون کنید.
و نسرین میگه که هیچ وقت همچین کاری رو نمی کرد و فقط قصدش از این که بنگاهی رو فرستاده این بوده که سیمین متوجه بشه که تو همچین شرایطی چه حالی به آدم دست میده.