داستان کامل قسمت ۵۳ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۳ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.

حبیب میره ساختمونی که ماهرخ اونجا ساکنه و به نگهبانی میگه برای خرید خونه ی احتصام اومده ولی نگهبان میگه تا اونجایی که خبر داره احتصام قصد فروش خونش رو نداره ولی حبیب با دادن مقداری پول به نگهبان سعی می کنه که اطلاعاتی از زندگی ماهرخ و پرویز پیدا کنه.
شهاب و احمد و نسرین سره قرارشون با هم تو رستوران نشستن و حرف میزنن ،شهاب هدیه ازواج احمد و نسرین رو میده .
و به آن ها میگه چه قراری با سیمین گذاشته و ازشون می خواد کمک کنن سیمین تصمیم درست رو بگیره و بعدش از سهیلا و تصمیمش برای اقامتش تو فرانسه بهشون خبر میده .
دوستای سهیلا با هم درباره سهیلا و زندگیش حرف می زنن و براش دلسوزی می کنن ، غافل از اینکه سهیلا از پشت پنجره همه حرفای اونا رو شنید و از دستشون ناراحت شد و قهر کرد.
نسرین برای بچه بلور و امروز لباس گرفته و فشار بلور رو هم می گیره و بعد به بلور میسپاره اگر سهیلا باهاش حرف زد حتما بهش بگه .
تو همین حال نسرین هم با ماشین وارد خونشون میشه و خریدایی که کرده بود رو به امروز میده .نسرین به سیمین میگه که دیشب شهاب رو دیدن و سیمین میگه حتما قول دادی منو راضی می کنی! ولی نسرین میگه ما قول دادیم تصمیم گیری رو برات راحت می کنیم.
ولی سیمین بازم با زبون تلخ نسرین و احمد رو مقصر می کنه که شما قبلا هم کمک کردید و باعث شدید توپ مادره شهاب پر بشه و همون کمک کافیه و با طعنه ادامه میده که راضی به زحمت اونا نیس که با این کار باعث بشه همه مسئولیت های بچه ها و خونه وشرکت بیوفته گردنشون!
و بعد بحث به سهیلا میرسه و نسرین و سیمین با هم جر و بحث می کنن و نسرین سیمین رو مقصر تمام تصمیمای درست و غلط سهیلا میدونه که همون موقع سهیلا میرسه و سیمین با عصبانیت میگه که سهیلا مگه من چیکار کردم که رفتی پیش شهاب و تصمیم گرفتی از ایران بری و سهیلا ناراحت و عصبانی میشه از اینکه شهاب همه چیو به خواهراش گفته و با داد و بیداد و گریه با سیمین دعوا می کنه و از اذیت شدناش میگه و در نهایت میگه هر کاری دلش بخواد می کنه و بلاخره از اون خونه میره و برای خودش زندگی می کنه .
حبیب میره هتلی که شهاب اونجا مستقر شده و زاغ سیاه اونو چوب می زنه ، شهاب تو لابی هتل نشسته که مادرش با دختری به نام بیتا میاد و اونو معرفی می کنه و شهاب و بیتا رو تنها میزاره و اون دو مشغول صحبت میشن که حبیب میاد پیششون و میون کلامشون می پره و اون خانم رو نامزد شهاب خطاب می کنه و بعدم به شهاب میگه تو ادمی هستی که با زندگی بقیه بازی میکنی و اومدی آرامش سیمین رو ازش گرفتی در صورتی که خودت سرت جای دیگه گرمه و با گفتن من میرم آدمی که باید اینجا باشه رو میارم شهاب رو ترک می کنه و میره سمت تلفن تا به سیمین زنگ بزنه و شهابم با عذر خواهی از اون خانم دنبال حبیب میره و میگه قبل از اینکه بری زنگ بزنی بیا ببین اصل قضیه چیه ! و حبیب رو برمی گردونه پیش بیتا و و ازش می خواد همه چیو به حبیب بگه و بیتا هم میگه مادرتون می خواست من با شما آشنا بشم ولی شما گفتید به خانم دیگه ای علاقه مندی و فقط بخاطر مادرتون اینجایید .
دوست سهیلا تلاش می کنه که دلخوری سهیلا رو بر طرف کنه و از دلش دربیاره و بعد از کمی دلجویی به سهیلا میگه بهتره همینجا بیمونی و زندگیتو بسازی و بعد اونو میبره یه بوتیک لباس فروشی و به خانمی که صاحب اونجاس معرفیش می کنه و بعد معلوم میشه اون خانم همراه برادرش به نام کیوان اونجا رو اداره می کنن .
حبیب با امروز صحبت می کنه و میگه بجای اینکه خودت برای بچت گهواره درست کنی میگفتی من براتون یه سیسمونی خوب تهیه می کردم و ولی امروز میگه همین که باعث بیکاری من شدی کافیه و بهش میگه که اعتمادی به حبیب نداره و می دونه همه حرفاش دروغه مثل وقتی که گفته سیمین خانم نخواسته اونا اونجا بمونن درصورتی که با خواهش اونارو نگه داشته و بعد حبیب سعی می کنه خودشو از اون مخمصه رها کنه و با اومدن سیمین میره با سیمین صحبت می کنه و میگه تبریک میگم بابت وام چون باهاش موافقت شده ولی تردید دارم برای گرفتنش چون معلوم نیس تصمیم شما چی باشه! و در جواب تعجب سیمین میگه
تبریکم بابت برگشتن شهاب هم هست و و با صحبت هاش میگه که نمی خواد سیمین رو توی کار از دست بده و و می دونه چقد بابت همه چیز تردید داره و سیمین رو با حرفاش خام می کنه و سعی می کنه کاری که خودش دوس داره انجام بده رو به سیمین تلقین کنه و در کنار دل سوزی و هم دردیش برای سیمین میگه از بابت سر و سامون گرفتنش خوشحالش ولی با این کار تمام سختی ها و زحمت هایی که برای شرکت و بچه ها و زندگیش کشیده از بین میره و جدا از اون غم غربت هم هست و موفق میشه ترید رو به دل سیمین بندازه.
حبیب می خواد بره که سیمین مانعش میشه و میره سند خونه رو برای حبیب میاره .
سیمین تو دفتر خاطراتش از خودش می خواد که غرورش رو کنار بزاره و ببینه که شهاب بخاطر اون برگشته و می خواد به حرف مردم فکر نکنه ولی از طرفی نگرانی بچه ها و قولی که به پدر مادرش داده و حس وظیفه شناسیش رو یادش میاد و خودشو قانع می کنه که وظیفش و زندگیش همه اینجاس نه تو غربت …
شهاب سره قرارشون به همون کافه رفته و منتظره سیمینه . سیمین هم لباس پوشیده و آماده ، ولی جلو آیینه تو اتاقش نشسته و گریه می کنه .
و شهاب نا امید از اومدن سیمین کافه رو ترک میکنه.
شهاب و مادرش آماده رفتن میشن و در آخرین لحظات شهاب با نسرین تلفنی صحبت می کنه و میگه می خواسته تمام تلاششه رو بکنه و اینکه سیمین داره غرق میشه و خودش اصلا متوجه نیس و میگه خودش باید کمک بخواد تا بقیه بتونن کمکش کنن و خداحافظی میکنه و ایران رو ترک می کنه.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا