داستان کامل قسمت ۵۷ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۷ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
حبیب به دیدن منصور رفته و منصور نگران سابقه دار شدنش و درس و دانشگاهشه و میگه نمی دونم به حرفای تو گوش کنم یا حرفای احمد ! ولی حبیب میگه که اصلا از احمد نترس و کاری نکن و بهش هیچی نگو، چون خودم رضایت پسر صاحب خونتو گرفتم و به زودی میارمت بیرون، بدون هیچ سابقه ای .
آهو و نرگس تو آشپز خونه از کارای حبیب باهم حرف میزنن و آهو جریان اجاره خونه جدید رو برای نرگس تعریف می کنه و میگه حبیب گفته می خواد همه چیو مثل قبل کنه ولی نرگس که فکر می کنه کاسه ای زیر نیم کاسه حبیبه میگه باز معلوم نیس حبیب داره کلاه کیو برمی داره، که صدای افتادن ابراهیم خان میاد و اونا سراسیمه میرن تو اتاقش که می بینن ابراهیم خان برای برداشتن اب افتاده و نرگس کاغذایی که ابراهیم خان سعی داشته روش چیزی بنویسه رو می بینه و به پدرش میگه چیزی میخوای بگی راجع به عطا و شکوه!؟
احمد با نسرین تو ماشین درباره دختری که چشمش آسیب دیده صحبت می کنه و از نسرین می خواد با چشم پزشک بیمارستان صحبت کنه و ازش بخواد کاری براش بکنه چون توان مالی ندارن و وقتی می رسن خونه سهیلا دم در منتظر اونا بود و با گریه نسرین رو تو آغوش میکشه .
تو خونه سهیلا تمام ماجرای کیوان و اون مغازه رو براشون تعریف می کنه واز نسرین میخواد چیزی به سیمین نگه چون این قضیه رو میزنه تو سرش و دوباره باهاش دعوا می کنه. و سهیلا ادامه میده و درد دل می کنه و از نبود مادرش میگه و نسرین اونو آروم می کنه و بهش قوت قلب میده از داشتن همچین اراده ای و می خواد نترسه و به زندگیش و پیدا کردن کاره دیگه ای ادامه بده .
نسرین از سهیلا می خواد یه مدت پیششون بمونه ولی سهیلا میگه نمی تونه پگاه و دانیال و تنها بزاره و میگه سیمین نه تنها قرص می خوره و بلکه شبا هم اینقدر آه و ناله می کنه که بچه ها می ترسن و میان پیش من.
سهیلا برای نسرین از خاطره ای که برای آخرین بار با پدرش رفته کوه رو تعریف می کنه و از تنهاییش میگه و نسرین از سهیلا می خواد که یه روز اون رو هم ببره کوه.
نسرین تو بیمارستانه و از سارا خواسته بود برای دیدنش بره اونجا تا درباره سیمین صحبت کنن و ازش کمک بخواد.
سارا میگه نگرانشه و دوباره خاطره گم شدنش داره اذیتش می کنه و ربطش میده به برگشت شهاب که با اومدن اون همه چی بهم ریخت و میگه سیمین حق داشته اینجوری بهم بریزه چون شهاب با یه دختر دیگه بوده، ولی نسرین میگه قبول نداره و شهاب فقط و فقط بخاطره سیمین برگشته و مشکل سیمین از خودشه و یه چیزی تو گذشتش که نمی تونه باهاش کنار بیاد و از سارا می خواد که اون بهش کمک کنه و سارا میگه هر کاری بتونم براش می کنم ولی سیمین باید بره پیش یه رواشناس!
سهیلا و پیش دوستاش بود و درباره پاسپورت گرفتن یکی از دوستاش صحبت میکردن و بعد بحث میرسه به سهیلا و ماجرای شکستن شیشه مغازه ! که سهیلا عصبانی میشه و با دوستاش بحثش میشه و دوستش بهش میگه که رفتارش دقیقا مثل سیمین شده و باعث میشه سهیلا بیشتر عصبانی بشه و میزاره میره که همون دوستی که کار رو برای سهیلا پیدا کرده بود بهش میگه کتی دنبال خسارته و تا پولشو نگیره ولش نمی کنه .
حبیب در حال جمع کردن اثاث خونشون برای رفتن به خونه جدیده و خونه خودشونم میسپاره به آبدارچی شرکت که اگر نامه ای چیزی بیاد براش بیاره.
خانواده حبیب تو خونه جدید مستقر شدن ولی نرگس هنوز عصبانی و نگرانه و میگه سر یه سال نشده باید از اینجا برید و آهو هم میگه که دلشوره داره ولی چاره ای نداره و از پس حبیب بر نمیاد که دوباره با صدای انداختن سینی غذا میان پیش ابراهیم خان که انگار اونم از اومدن به اون خونه ناراحته و نرگس دوباره از ابراهیم خان می پرسه که چی می خواد بگه !!
و حبیب از راه میرسه و خوشحال از اومدن به خونه جدید سر به سر خانواده می زاره و به نارحتی هیچ کس توجه نمی کنه و می خواد پدرشو ببره حمام که نرگس میره پیش حبیب و می پرسه تونسته برا منصور کاری کنه یا نه؟ که حبیب خیالشو راحت می کنه که همه کاراشو کرده و بخاطر اون پول دیه منصور رو داده !
ولی نرگش از حبیب جریان این همه پول رو که تونسته باهاش دیه منصور رو بده و اون خونه رو بگیره میپرسه ولی حبیب جواب درست و حسابی ای نمیده و میره …
نسرین و سهیلا باهم رفتن کوه و یکم درباره پرویز حرف میزنن و ولی بعدش نسرین می خواد که فقط تفریح کنن و کلی سر به سر هم میزارن و بعد نسرین میگه که مادر و پدرشون اولین بار همدیگه رو تو کوه دیدن و خاطره اشناییشونو برای سهیلا تعریف می کنه .
پرویز و احمد باهم تو ماشین تو پیچ و خم جاده مشغول صحبت و خاطره تعریف کردنن که احمد از مادره پرویز می پرسه و پرویز میگه فقط بدون یه مادربزرگی هم داری!
بعد از مدتی جایی برای استراحت می شینن که پرویز میگه تمام این مدت در قبال وظیفه اش برای احمد عذاب وجدان داشته، ولی احمد برای اولین بار پرویز رو “پدر جان” صداد میزنه و میگه هیچ توقع و ناراحتی از پرویز تو دلش نداره و پرویز از شنیدن کلمه پدرجان سر مست می شود.