داستان کامل قسمت ۶۱ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.

سیمین با حبیب درباره گذشته او صحبت می کند و آن روز ها را به خاطر می آورد و همه را تک به تک برای او می گوید، حبیب در سکوت و بهت کامل حرف های او را گوش می دهد.
سیمین می گوید زخمی که پدر و پدربزرگ احمد به خانواده من و روح من در آن زمان هنوز هم همراهم است و این روز ها که کمتر شرکت می آیم پیش روانشناس می روم تا خوب شوم.

قسمت 61 سریال برف بی صدا می بارد

احمد در کارگاه با یکی از کارگرا صحبت می کند و از یکی از خانم ها می خواهد که سهیلا را صدا کند و با آمدنش شروع به صحبت می کند و با هم تا ماشین می روند که هرمز هم چنان تعقیبش می کند نیز کمی آن طرف تر هست.
سیمین پیش روانشناس رفته است و از روز هایی که پدرش در زندان بوده و حال هیچ کس در خانه خوب نبوده را تعریف می کند.
سیمین روزی که پدرش به همراه او و نسرین در پارک کار های سیاسی می کرده است و او را دستگیر کرده بودند و با نسرین برده بودند را تعریف می کند که او تنها در پارک مانده بوده و یک زن دیگری او را با خودش برده بود را می گوید و تمام مدت پر از تنش و استرس است و گریه می کند.
سیمین بعد از آن که از پیش روانشناس می آید با حبیب می رود و تمام آن روز ها را دوباره تعریف می کند و از لحظه ای که خانواده اش دوباره دیدنش هم می گوید.
حبیب، سیمین را به خانه می رساند و دم در دست روی نقطه ضعف او می گذارد و پای پرویز را به میان می کشد و در آخر قصد می کند که او را از رفتن به دکتر پشیمان کند و خودش بشیند پای حرف هایش…
احمد در خانه حاضر می شود که به دنبال خسروی برود و نسرین هم بدرقه اش می کند و به همراه همکارش راهی می شود و می روند و نسرین هم از پشت پنجره رفتنشان را تماشا می کند.
احمد و دوستش در مسیر هستند که متوجه موتوری که به دنبالشان است می شوند و کنار می زنند، هرمز نصف شب به خانه حبیب زنگ می زند و می گوید که من احمد را دنبال می کردم که آن ها متوجه من شدند و به دنبالم آمدند اما من فرار کردم…
حبیب که خواب از سرش پریده در اتاقش بیدار و تو فکر است.
سیمین در اتاق خوابش کنار بچه ها نشسته و قوطی قرصش را تکان می دهد و از حالش می توان فهمید که حال خوبی ندارد.
با روشن شدن هوا حبیب از خانه بیرون می زند و احمد و دوستش نیز در آگاهی به دنبال خسروی رفته اند و احمد بی صبرانه منتظر دستگیر کردنش است.
عمه گوهر سر زمین رفته و باغ خشکی که جلویش است را می بیند و با مش فتح الله که آن جا است حرف می زند و حاج فتح الله از گوهر می خواهد که با خانمش حرف بزند تا انقدر بی تابی نکند و هوایش را داشته باشد.
گوهر ازش می خواهد که این زمین را به او بسپارد تا او هم کمکش کند و حال زنش را خوب کند.
نسرین در بیمارستان با یکی از بیماران کودک حرف می زند و خاطره روزی که خانه شان بمب باران بوده را تعریف می کند و به بچه آنژیوکت می زند تا حواسش پرت شود و زیاد دردش نیاید.
نسرین کارش تمام می شود و به بخش می رود که سیمین را آن جا می بیند و او شروع به گفتن درباره پرویز می کند و نسرین هر چی سعی می کند، آرامش کند موفق نمی شود و در آخر می گوید که من اجازه نمی دهم پرویز با خیال راحت بچرخد و باید تقاص پس بدهد و به نسرین تیکه می اندازد که شاید بوی پول به مشامتان رسیده است و نسرین عصبی می شود و بدن توجه بهش می رود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا