خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada
خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس)
اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…
قسمت ۳۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)
کنعان صورت ظریف زولوف را بین دستانش می گیرد و به او نزدیک می شود تا ببوسدش. زولوف هم چشمانش را می بندد و به او نزدیک می شود که زنگ گوشی کنعان بینشان فاصله می اندازد. کنعان دلش نمی خواهد جواب تلفن را بدهد اما زولوف از او می خواهد این کار را بکند چون شاید کسی کار واجبی داشته باشد. ایپک پشت خط است و به کنعان می گوید که زودتر خودش را به بیمارستان برساند. کنعان و زولوف با نگرانی به هم خیره می شوند و با عجله به سمت بیمارستان می روند. عوکش و نعمت هم با عجله به سمت اداره خدمات اجتماعی کودکان می روند تا موتلو را برگردانند. نعمت طول مسیر مدام گریه می کند و عوکش از او می خواهد آرام باشد. آنها وقتی به انجا می رسند، عوکش با صدای بلند موتلو را صدا می زند. موتلو که گریه میکرده به سمت عوکش می رود و در اغوشش می گیرد. بعد عوکش به مدیر انجا می گوید که این بچه باعث شده او به زندگی طور دیگری نگاه کند و نمی تواند بدون او جدا بماند. مدیر هم می گوید که تلاش آنها این است که موتلو بهترین شرایط را داشته باشد و این فکر در سر عوکش می افتد تا همان امروز با نعمت ازدواج کنند تا به عنوان پدر موتلو، شناخته بشود. عوکش و نعمت با عجله به سمت دفتر ثبت ازدواجشان می روند و آنجا را چک می کنند.وقتی زولوف و کنعان به بیمارستان می رسند، اسمیحان جلو می رود و با لبخند رو به آن دو می گوید که خبرها خوب است و قرار است درمان بشود.
کنعان و زولوف با خوشحالی او را در آغوش می گیرند. بعد کنعان به سمت ایپک می رود و از او تشکر می کند. ایپک می گوید: «من هیچ وقت نتونستم ازت متنفر بشم.. فقط اون دوران نمیدونستم باید به کی و چی اعتماد کنم. » کنعان در حالی که خیره به زولوف است می گوید: «تو این دنیا آدم یا اعتماد میکنه یا نمیکنه.. یا عاشق میشه یا نمیشه… من میخوام همه ی دنیامو با زولوف یکی کنم.. » بعد همراه مادرش و زولوف از بیمارستان خارج می شوند و به شهربازی می روند. در آنجا کنعان از زولوف می خواهد تا شب را با هم به قرار ملاقاتی دو نفره بروند و زولوف قبول می کند. زلیخا به بدیر می گوید اگر مغازه ای که غفور برایشان باز کرده از راه حرام باشد اصلا دلش راضی نیست و ممکن است اتفاقات بدی بر سرشان بیاید. مسلم رو به مادرش می گوید: «مامان اینکه میخوام کار کنم حرام نیست. با این مغازه قرضمون به غفور رو هم میدیم و راحت میشیم.» بعد هم عکس سونوگرافی بچه ی خودش و نفیسه را به زلیخا نشان می دهد. زلیخا با غشق به آن عکس خیره می شود. ایپک به دیدن کوسا می رود و می گوید: «گفتم تا وقتی اینجام یه سر به شما هم بزنم! » کوسا از او دلیل رفتنش را می پرسد و بعد می گوید: «اگه داری به خاطر کنعان میری، نرو! ازدواج اونا زوری بوده و از سر عشق نبوده! یعنی میتونی بمونی و شانستو دوباره امتحان کنی! » ایپک به فکر فرو می رود. عوکش و نعمت برای عقدشان آماده شده اند و لباس عروس و دوماد به تن کرده اند. حتی موتلو هم امده و خوشحال است. عوکش بی صبرانه منتظر کنعان است اما گوشی کنعان خاموش است و حتی از زولوف هم خواسته تا گوشی اش را خاموش کند تا شب را راحت باشند.
او زولوف را به هتلی می برد و به عنوان سورپرایز دوستان نزدیک زولوف را هم دعوت کرده تا برای زولوف شب حنایی را که هیچ وقت نداشته را رقم بزند. زولوف با خوشحالی به کنعان و بعد دوستانش خیره می شود و مراسم را به جا می آورد. اسمیحان هم به مراسم عقد عوکش می رود و کمی بعد کوسا با افاده وارد می شود و در حالی که همه را سرتا پا از نظر می گذراند، رو به نعمت و عوکش می کند و می گوید که برای دعوا نیامده و دستش را به سمت هردوی آنها دراز می کند. هم نعمت و هم عوکش با بی میلی دستان او را می بوسند و کوسا النگویی را به عنوان هدیه به نعمت می دهد!