داستان کامل قسمت ۳۷ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۷ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
سیمین و سهیلا در آشپزخانه آب گرم می کنند تا برای پگاه که در حمام با آب یخ مونده، آب ببرند و سهیلا در همان زمان از او اجازه می گیرد تا برای تولد دوستش ناهید به خانه شان برود.
حبیب در خانه مشغول صحبت با سیمین است و مشخص است که با هم قرار گذاشته اند و بعد از قطع کردن تلفن پدرش را پشت سرش می بیند که با تاسف نگاهش می کند.
آهو خانم روی نگار را می اندازد و به حیاط می رود و با نرگس درباره عشق منصور بهش حرف می زند و می گوید همون جور که در محل عشق آن دو رسوایشان کرد راه نجاتش می شود و بعد از عروسی باید با هم به سفر بروند.
اما نرگس گریه می کند و می گوید منصور فکر می کند که او برای پول با داوود ازدواج کرده و حال خوبی ندارد.
تعمیرکار آبگرم کن در خانه مشغول کار است که حبیب به آن جا می رود و سیمین به داخل دعوتش می کند و از سهیلا می خواهد که برایشان چای ببرد و سهیلا دلیل حضورش را می پرسد و او با تولد دوستش تهدیدش می کند و سهیلا با حال بد به داخل می رود و ماجرا را برای سیمین تعریف می کند.
سیمین او را به دانشگاه می فرستد و می گوید خودم از آن ها پذیرایی می کنم. سهیلا بدون هیچ حرفی از خانه می رود و جواب هیچ کدام از حرف های سیمین را نمی دهد.
کیانی به سیمین می گوید که بهتر است شرکت را نفروشند و احمد بایستی پول را جور کند، اما اگر نتواند او همه کار می کند تا پول را جور کند.
نسرین، سیمین را به داخل صدا می کند درباره حضور کیانی سوال می کند که رو ترش می کند و بدون جواب می رود.
کیانی حسابی پشت احمد را می زند و باز هم آتیش سیمین را تند می کند و پیشنهاد کار جدید در شرکت را می دهد و از او می خواهد تا پشتش باشد و کمکش کند که کارشان را سر پا کند.
منصور مشغول خالی کردن خانه اش است و با صاحب خانه اش کل کل می کند، در همان زمان حبیب از راه می رسد و به او می گوید که برای گله گذاری از حرف هایی که به نرگس زدی نیومدم و می خوان بقیه حرف ها و داستان زندگیمونو بشنوی…
حبیب شروع به تعریف می کند اما منصور حرف هایش را نمی پذیرد و می گوید داستان عاشقی من تموم شد و دیگر نمی خواهم مضحکه خاص و عام باشم اما حبیب پولی روی سینک می گذارد و می گوید این را به صاحب خونه ات بده و وسایلت را به داخل ببر و از آن جا می رود.
سهیلا به سر قرار با ناهید و برادر او که حالا مشخص شده اسمش شاهرخ است رفته و می گوید که خواهرمو به بهونه تولد تو پیچوندم و با هم به رستوران می روند.
شاهرخ و ناهید شروع به صحبت درباره ازدواج و خاستگاری می کنند که سهیلا با حال بد می گوید من آمادگی این حرف ها را ندارم و می رود.
احمد به بیمارستان می رود و می گوید که باید با هم به بیرون بروند و حرف بزنند، احمد می گوید که طرفی که چک سیمین را گرفته آن را به جای بدهی خرج کرده است و حسابی توی گرفتاری هستند، نسرین هم ماجرای آمدن کیانی و حرف های سیمین به او را برای احمد تعریف می کند که باعث می شود او حسابی به هم بریزد و عصبی شود.
نسرین و احمد برای دیدن یک خانه رفته اند اما احمد قبل از داخل شدن ازش می خواهد که بروند و به چند جای دیگر سر می زنند و خانه های دیگری را می بینند.
نسرین که از این همه گشتند خسته شدند و او می گوید بهتر است به جای این همه گشتن پیش عمه باشیم که احمد می گوید من نمی خواهم اول زندگی آتو دست سیمین بدم و باید خانه ای که در شان تو است برایت بگیرم و بعد از آن به مسجد می روند تا حاج آقای آن جا رو ببینند و باهاش صلاح مشورت کنند.
حاج آقا به آن ها می گوید پولی که حاج عطا برای خیریه به آن ها داده است، هزاران جا چرخیده و به خیلی ها کمک کرده و حالا آماده و کامل در اختیار شما… احمد پول را به حاج آقا بر می گرداند و می گوید همون جور که دایی ام می خواست پول را خرج کنید و نسرین شوکه می شود و می گوید ما خودمون هم نیازمندیم و بعدش حسابی با هم بحثشان می شود و اما بعد از عذرخواهی احمد به خانه شان می روند و نسرین بچه ها را به داخل می برد تا احمد و سیمین با هم تنها شوند.
احمد سر صحبت را باز می کند که سیمین حسابی بهش بر می خورد و بعد از تمام شدن حرف های سیمین احمد با دلخوری از آن جا می رود…
نسرین به دنبال احمد می رود و بعد از مدتی بع داخل خانه بر می گردد، پگاه و دانیال را به اتاق سهیلا می فرستد و شروع به صحبت با سیمین می کند و فکر می کند که او به خاطر حسادت بهش با احمد بدرفتاری می کند و آب پاکی را روی دست خواهرش می ریزد و می گوید من می خواهم با احمد در خانه عمه زندگی کنم. سیمین از کوره در می رود و می گوید لیاقتت همینه و در حرف هایش به او می فهماند که تو گذشته احمد را نمی دانی و نسرین لحظاتی تو بهت و شک فرو می رود و دنبال جواب از او است که سهیلا پایین می آید و می گوید من درس دارم و بچه ها را خودتون نگه دارید…
نسرین دست بچه ها را می گیرد و رو به سیمین می گوید من و تو و احمد با هم بزرگ شدیم و چیزی وجود ندارد که تو بدانی و من در جریانش نباشم …