داستان کامل قسمت ۵۱ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.

احمد کارگاه خیاطیه و مسئول اونجا متوجه میشه احمد مدیر مالی بوده و یه حسابدار ساده نیست و بهش میگه که لیاقتش بیشتر از ایناس ولی احمد میگه شما حسابدار می خوایید و منم دنباله کارم، پس مشکلی نیس و مسئول اونجا میگه که شما فرزند شهیدی و خودتم سابقه جبهه داری و تمام اینا اعتبار و امتیاز محسوب میشه ولی احمد میگه اعتبار او با کارش سنجیده میشه و در نهایت احمد اونجا به عنوان مدیر مالی استخدام میشه .
تلفن احمد زنگ میخوره ! پرویزه .
پرویز خودشو معرفی می کنه و میگه حتما مادرت بهت گفته من برگشتم و فکر می کردم وقتی بفهمی من اومدم میای دیدنم ولی شاید توقع بی جا من بوده . و میگه می خوام ببینمت و با احمد تو میدون اسب دوانی قرار میزاره و احمد کل این مدت ساکت بود و هیچ حرفی نزد و بعد از تموم شدن حرفای پرویز راه میوفته به سمت میدون اسب دوانی و هرمز همچنان در حال تعقیب احمده.
پرویز احمد را در اغوش می کشه و شروع به صحبت می کنن و پرویز از خاطراتش برای احمد میگه که پدرش اونو میاورده میدون اسب دوانی و روی اسبها شرط می بستن ولی احمد میون کلامش میپره و میگه فکر کردم می خوای راجع به خودمون حرف بزنی ، پرویز میگه که دیدن گوهر رفته و فکر کرده گوهر مانع دیدن اوناس ولی احمد میگه گوهر وسایلش رو جمع کرده و رفته تا من بتونم راخت تصمیم بگیرم ولی خودم نتونستم کنار بیام چون هیچ تصویر و خاطرای ازت نداشتم و پرویر میگه که اون روزا دوست داشته برگرده ولی نمی تونسته ،
و احمد خاطره ای از پدرش یعنی حسین آقا تعریف می کنه و داستانی رو درباره غار حسرت و سنگهای الماس رو میگه و به پرویز از حسرت روزی که گذاشت و رفت و گوهر و احمدو تنها گذاشت اشاره میکنه.
پرویز میگه تو خانواده نظامی زندگی کردن خیلی سخته و ماهرخ از ترسش تا بعد از فوت پدرش حرفی از احمد بهش نزده و وقتی گفته یه پسر داره که احمد پانزده سالش بوده.
پرویز ادامه میده و از دانشگاه رفتنش و آشنا شدن با حسین و عطا و علاقه مند شدن به کارهای سیاسی و ورودش به گروه و عشقش به گوهر میگه ، که با وجود مخالفتای پدرش با گوهر ازدواج می کنه و از خونه ترد میشه و فقط گاهی مادرشو می دیده. تا شبی که مادرش پرویز رو مجبور میکنه بیاد خونه و اونجا با پدرش که عصبانی بود رو به رو میشه و میگه ساواک بخاطره فعالیت هاش دنبالشه و بهش بلیط رفت به آلمان رو میده.
پرویز میگه اون شب عطا و گوهر و فرهاد اومدن دنبالش ولی جرات نمی کرد بیاد بیرون و همون شب عطا و فرهاد دستگیر شدن .
پرویز میگه که قبل از رفتن به فرودگاه برای بار اخر میره گوهر رو بببنه تا بهش بگه چی شده ولی از ماشین پیاده نمیشه و فقط بیرون رفتن گوهر از خونه رو تماشا میکنه ،
و به احمد میگه حسرت شنیدن کلمه پدر رو از زبون پسرش داره ! و الان میخواد جبران نبودن هاشو بکنه و جای خالیش رو تو زندگی احمد پر کنه.
بعد از تموم شدن حرف هاشون، پرویز و احمد در کنار هم عکس می گیرن
و تمام طول این مدت هرمز اونا رو از دور تماشا می کرده.
.صدیقه و دخترش منظر از همسایه و دوستای گوهرن و درحالی که منتظرن تا گوهر برسه صدیقه از خاطراتش با گوهر و فعالیتهای سیاسی و چجوری بچه دار شدن گوهر برای دخترش تعریف می کرد.
سهیلا دوستش دیر وقت وارد خوابگاه میشن و نگهبان به سهیلا میگه که خانم مقدم مسئول خوابگاه ،منتظره سهیلاس و میخواد اونو ببینه .
خانم مقدم با طعنه به سهیلا میگه خوابگاه خوش میگذره ؟ و بهش میگه مهمونی دیگه تموم شد و فردا صبح باید خوابگاه رو ترک کنه . و به سهیلا میگه که فهمیده درباره خانوادش دروغ گفته و اینجا خواهر بزرگتری هم داره که می تونه با اون زندگی کنه و قوانین خوابگاه اجازه نمیده بچه های ساکن تهران تو خوابگاه باشن و سهیلا گریه کنان می خواد اونجا بمونه ولی خانم مقدم با ناراحتی میگه که راهی نداره و باید بره .
سهیلا می فهمه که این کاره سیمین بوده و از دستش عصبانی میشه و به دوستش گله و شکایت می کنه ، ولی دوست سهیلا میگه که این کاره خواهرش یه جور منت کشیه ولی سهیلا میگه که اونو نمیشناسه و فقط یه راه براش مونده که بره پیش شهاب و مجبورش کنه براش دعوت نامه بفرسته.
سیمین تو خونه تو خاطراتش سیر می کرد که سر و صدای پگاه و دانیال اونو از عالم خودش بیرون می کشه و با خروجش از اتاق و دعوا کردن بچه ها ،تلفن زنگ می خوره و شهاب پشت خط بود و شهاب شروع به صحبت می کنه و به سیمین میگه تو که تا سمینار اومدی ،چرا رفتی و منتظر نموندی و در جواب سلام سیمین میگه چقدر خوشحاله صداش رو میشنوه و میگه که خیلی یهویی اومده و الان چقدر دوست داره سیمین رو ببینه ولی سیمین با اوقات تلخی میگه بعد از مدتها الان که واسه کار اومدی می خوای منو ببینی! ولی شهاب با آرامش میگه بهش فرصت بده تا همدیگه رو ببینن و شهاب همه چیزو براش توضیح بده .
سیمین به سارا خبر میده که بیاد دیدنش و بهش میگه که شهاب زنگ زده و سارا میپرسه می خواد چیکار کنه ؟! و به سیمین میگه که به نظرم سیمنار بهونه بوده و شهاب میخواد تو رو ببینه!
سیمین از سارا می پرسه که تو گفتی من رفتم سمینار ولی سارا از همه جا بی خبر تعجب می کنه که سیمین تا اونجا رفته و شهاب رو ندیده و سیمین می فهمه کاره سهیلا بوده . سارا به سیمین میگه که غرورش رو کنار بزاره تا زندگیش بهتر بشه و با گفتن منتظر خبرای خوبه میره .
و سیمین میره زیر زمین و یادگاری های شهاب و عکس پاره شدش رو نگاه می کنه .

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا