داستان کامل قسمت ۵۸ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۸ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
احمد به همراه پرویز پدرش به سر زمین های او رفته اند و پدرش می گوید به دنبال گرفتن اسناد این زمین ها است و از احمد کمک می خواهد اما احمد به او می گوید که تا زمانی که مالکیت آن ها مشخص نشود نمی توانم برایت کاری انجام دهم.
نسرین در خانه سوغاتی هایی که احمد از سفر با پدرش آورده را می بیند و درباره ماجرا های سفر با هم حرف می زنند و احمد می گوید اگر آن زمین ها مال ما شود می توانیم خانه ی بزرگ و ماشین آخرین سیستم و شرکتی به بزرگی شرکت دایی عطا بزنیم و بقیه پول ها هم مال تو هر کاری دوست داری باهاشون بکنی…
اما نسرین می گوید من با تو همه چیز دارم و با داشتن تمام این پول ها باید خسارت مغازه ای که سهیلا شیشه آن را شکسته بدهی که احمد عصبی می شود و به مغازه می رود.
احمد با عصبانیت تمام با کتی و برادرش برخورد می کند اما کتی که حسابی ترسیده ازش دلجویی می کند و می گوید قول می دهم که هم از سهیلا عذرخواهی کنم هم برادرم را از مغازه بیرون کنم که احمد راضی می شود تا به پلیس زنگ نزند و می رود.
پرویز آماده رفتن شده است و با مادرش خداحافظی می کند و می گوید که هنوز هم حاضر نیستی نوه ات را ببینی که او می گوید اصلا حرفش را نزند و اگر این نزدیکی ها پیدایش شود، اون روی سگش بالا می آید.
احمد به سراغ یکی از دوستانش رفته است تا بتواند کاری برای پدرش کند و می خواهد اطلاعاتی در خصوص مالکین قبل و بعد چند هکتار زمین بهش بدهد و او بعد از قبول کردن می گوید چند وقت دیگر با هم به شمال برویم و زمین ها را از نزدیک ببینیم…
سهیلا و بلور در خانه سفره هفت سین می چینند و همه دور هم برای مراسم سال تحویل جمع می شوند و سیمین در حالی که پگاه را در آغوش گرفته گریه می کند که سال تحویل می شود و همدیگر را در آغوش می گیرند.
حبیب هم در خانه با پدرش رو بوسی می کند و سال نو می شود.
بعد از سال تحویل همه بر سر خاک حاج عطا و شکوه خانم می روند.
حبیب، منصور را از زندان آزاد می کند اما منصور به او می گوید که کاش هیچ وقت دوباره ندیده بودمت و حالا می خواهم به جایی بروم که به آن تعلق دارم اما حبیب می گوید آدم ها در شرایط سخته که اطرافیانشان را می شناسند و می رود.
منظر با ماشینش به در خانه عمه گوهر رفته است و ازش بابت حمایت هایش کمک می کند و ازش می خواهد حاضر شود تا با مادرش با هم بروند دور بزنند و سری به کلاس مدرسه بچه ها بزنند که منظر آن جا را آماده کرده است.
منصور حبیب را به خانه قدیمی شان برده است و می گوید اینجا از این به بعد برای تو است و می خواهم گذشته ام را جبران کنم داخل خانه را بهش نشان می دهد که وسایلش را به آن جا برده، اما منصور همچنان بدبین است و می گوید چی ازم می خوای که با شنیدن خواسته حبیب قصد رفتن می کند، اما حبیب عصبی می شود و می گوید اگر در این مدت هر کاری برایت کردم بخاطر نرگس بوده نه ترس از احمد …
احمد در محل کارش بابت کار خوبش مورد تشویق قرار گرفته و می گویند که می تواند بدون نوبت وام بگیرد، در همان لحظه محمدی به احمد زنگ می زند و با هم قرار می گذارند.
محمدی به احمد می گوید که تمام دارایی خسروی توسط قاچاقچی ها دزدیده شده و خودش به یکی از روستا های ترکیه پناه برده است.
او می گوید که احمد باید شکایت جدید تنظیم کند و اسم هر کسی که بهش شک دارد را در آن بیاورد.
سیمین پیش روان شناس رفت است و با او حرف می زند. او از گذشته شروع به گفتن می کند و تمام ماجرا های بچگی اش را تعریف می کند و تمام مدت گریه می کند.
او می گوید که در بچگی هیچ کس بهش توجه نمی کرده و هم به نسرینی که مریض بوده توجه می کردند و بهش محبت می کردند.
سیمین بعد از آن که حرف هایش تمام می شود، به سارا می گوید، بروند و با هم به سمت خانه می روند و سارا می گوید کاش باهم برای خرید مراسم عقد بریم که سیمین شوکه می شود و با هم به خرید می روند.